مامبزرگ تازگیها اخبار انگلیسی نگاه میکند.
مامبزرگ تازگیها اخبار انگلیسی نگاه میکند.
به خانه رسیدم و دیدم ایستاده پای گاز و کوه سیبزمینی سرخکرده کنار دستش. شبیخونی زدم و گفتم بیا شیرینی مامبزرگ. عکس انداختم و در اینستاگرامم استوری گذاشتم:
بچهها تکتک زنگ زدند خانه. من توی تاریکی اتاق دراز کشیده بودم. میشنیدم مامبزرگ صحبت میکند: ولنتاینه مگه؟ من نفهمیدم، آره خورشید شیرینی گرفته بود. تو از کجا فهمیدی؟ بعد تکتک ازشان پرسید برای همسر یا دوستدخترشان چه خریدهاند و نظرش را در این باب که چرا ویلا ندادهند، کنار دریا ندادهند، ابراز کرد. توی تاریکی دراز کشیده بودم و به حرفهای نمکینش ریزریز میخندیدم. سر کشید توی اتاق و گفت: ولنتاینت مبارک.
صبحمان را با چهارده کیلو نارنگی وسط اتاق آغاز کردیم. مامبزرگ در جواب نگاه متحیر خوابآلودهام، خندید و گفت باغ خریدهم. و در پاسخ به نگاه پرسشگر "جان من؟"ام، گفت دیشب که خاله سهیلا از گرگان برمیگشته، یک باغدار پیدا کرده که نارنگی کیلویی هشت و پانصد اینجا را میداده چهار و پانصد. سریعا با خانهی ما تماس گرفته و تیم احتکار خانهی ما (mambozorg) با شعار "جا میوهای پر است، حیاط که داریم." سفارش ۱۴ کیلو نارنگی در یک گونی سفید داده که نیمه شب وصول شد.
من قبلاها معتقد بودم نارنگی اگر میخواست در کمال خودش باشد، باید یک شکلی میبود شبیه برگ درخت با حجم بیشتر و رنگ آبی ولی بعدها به این نتیجه رسیدم که نباید در کار خدا دخالت کرد. مامبزرگ میگوید باغدارها حالا به اینها روغن میزنند و نگه میدارند برای عید. فکر میکنم ما هم باید همین کار را بکنیم و در سند چشمانداز بیست سال دیگرم ذیل قسمت کشاورزی، کنار مزرعهی خشخاش یادداشت میکنم "باغ نارنگی".
پیشنهاد خواندنی: اگر ابر چندضلعی را یادتان باشد، حتما مملی را میشناسید. حمید باقرلو در تلگرام نوشتنش را از سر گرفته.
به خانه آمدم، شانهام میلرزید. خیلی شب بود و من بسیار خسته بودم از تکاپوی هر لحظهای و کلنجار مداوم با خودم. پیش از طلوع بیرون زده بودم و برای تنم هم دیگر نایی نمانده بود. کلید انداختم. هوای گرم پناهم داد. آمدم داخل، دیدم مامبزرگ بخاری را راه انداخته. دیشبش با بافتنی و چندتا پتو خوابیده بودم. آهی کشیدم از خوشی. سلام کردم. خسته نباشیدی گفت. روزی قوت من از همین خوشآمدگوییهای وقت رسیدن مامبزرگ است. دوست دارم وقتی میرسم خانه، کسی با من صحبت کند. دوستش دارم وقتی حواسش به من هست، میپرسید: یک جوری مریضی انگار، یا شاید کارت زیاده. میگفتم: خوبم. آن شب رمقی برایم نمانده بود. کولهام را کناری انداختم و با مقنعه روی زمین خوابیدم. قبل از آنکه چشمهایم بسته شود پرسید: دوست داری کتلت درست کنم برای فردات؟ جویده جویده گفتم عاشقشم.
در خواب و بیداری بودم، نمیدانم چه قدر گذشته بود. صداهای غریبه شنیدم. صدای خانه وقتی فقط خودمان دوتا نیستیم و مهمان هست. تن به بیدار شدن ندادم.
نیمه شب بود. هول، پریدم از خواب. خانه ساکت بود، امن و لذتبخش مثل وقتی فقط خودمان دوتا هستیم. از لای در مامبزرگ را دیدم که نشسته بود روی کاناپهاش کنار بخاری، با صدای هولناکی تلویزیون میدید و بافتنی آبی راهراهی میبافت که جوراب یک پسربچهی چهارماهه بود. نیمخیز شدم. ترسیده و بیپناه، بلندتر از صدای تلویزیون داد زدم: مامبزرگ، کتلت داریم هنوز؟ لبخند آرامبخشی زد وگفت: فکر کردی میخوریم و برای تو نگه نمیدارم؟
فردایش با خودم بردم، کنار اینها خوردیمشان. این و اون.
تا خرخره ی روزهایمان برنامه چیده ایم. صبح ها با خورشید بیرون می آییم و چند ساعتی بعد از خورشید به خانه باز می گردیم؛ بی جان، نفله، تماما درد و کبودی و ناله و پتوها کپه، روی هم مانده، تا بخزیم زیرشان و صورتمان را پنهان کنیم تا سرمای آن بیرون یادش برود و بعد از پشت لحاف و پتوهای گل گلی و پلنگی و راه راه تا عینک بیاییم بیرون و از مام بزرگ بپرسیم:« چه خبر؟»
مام بزرگ تمام روزش را نشسته روی کاناپه اش، یک دور کاموا از دور کلاف آزاد کرده، پیچیده دور انگشتش، دانه ها را از این میل به آن میل رد کرده و تا آستین پولیور پسرانه بافته. سهیلا خاله از بالا آمده و برایش آش آورده و تعریف کرده اشرف خاله مشهد نمی آید. آشش کم نمک و پر سبزی بوده و «وقتی بهش می گی بدش میاد»؛ ناراحت شده و رفته بالا و مام بزرگ زنگ زده به اشرف خاله که چرا نمی آید مشهد؟ و او همان هایی را که به سهیلا خاله گفته بوده، دوباره گفته و مام بزرگ زنگ زده به فاطمه زن دایی که اشرف به فلان و بهمان دلیل بی خیال مشهد شده، حالا که یک نفر جا داریم، تو بیا که بعد چهلم خواهرت حال و هوایی عوض بکنی. زن دایی هم اولش گفته نه و دایی را چه کار کنم ولی بعد قبول کرده و قرار شده یک شنبه شب بیاید این جا که شام شان را بخورند و بروند راه آهن.
بعد اخبار ساعت ۹ شروع می شود و با این که همان چیزهایی را می گوید که اخبار ساعت ۲، مام بزرگ هیچ رقمه بی خیال نمی شود و اعتقاد راسخ دارد:« خبرهای مهم رو می گذارند شب می گن.» به هرحال، من هم خبر خواندن آقای حیاتی را دوست دارم و تا آخرش منتظر می نشینم شاید آقای اصغری بیاید برای هواشناسی. این مرد به گزارش آب و هوا اندازه ی فینال چمپیونز لیگ هیجان می دهد و همیشه آخرش اضافه می کند:«شب های بعد هم با ما همراه باشید.» به اندازه ی سرنوشت شوت سوباسا، تعلیق!
خ.بعد نوشت: یکی از مخاطب های خوب برنامه، این لینک رو فرستادند: کلیک
این سه ماهه، درست و حساب مامبزرگ را ندیدهام. همهاش سرگرم نوه نتیجههایش بوده و سفرهای استانی. دلم پر میزند برایش. خانه را دستهی گل کردهام و قرمهسبزی بار گذاشتهام که از راه برسد، کلید بیندازد و کفشهایش را قبل از قالیچهی ورودی خانه دربیاورد، من بدوم به استقبالش، عصایش را بگیرم و مثل غلامرضای فیلم مادر دنبالهی چادرش را، ببویم، ببوسم و او بنشیند جای همیشگیاش در خانه، همانطور که کلوچه و نانگرده از جامهدانش در میآورد، مدام بپرسد این چند وقته به اندازهی کافی غذا خوردهام؟ و من برایش یک لیوان آب بیاورم و بگویم شام، قورمهسبزی گذاشتهام؛ که او بگوید آبش خنک نیست، از آن یکی بطری باید میریختم و اصلا مگر من آشپزی هم بلدم؟ که نق بزنم و پا بکوبم «مااامبزرگ من بیست سااالم شده.»
هنوز خبر ندارد دانشگاه قبول شدهام. چندتا دانه شیرینی پختهام که با هم برای این یک سالی که زحمت کشیدیم جشن بگیریم. همهی آن وقتهایی که من سر و ته میخوابیدم وسط اتاق پذیرایی و درس میخواندم و او با دو تا دانه سیب زرد لکهدار توی دامنش، مینشست کنارم و آرام آرام پوست میگرفت و دستم میداد. وقتهایی که درسهایی که خوانده بودم به او پس میدادم و او با رو کردن تجربیات بیمانندش، ناگفتههای تاریخ را برایم شفافسازی میکرد. مثل سالهای پیش، روزهای دبستان که کنارم مینشست و با هم تمرینهای ریاضیام را حل میکردیم.
دو ماهی میشود که خموده و بیچارهام، در اسارت دیوارهها و آدمها و او با قلاب و کاموا ننشسته زیر آفتاب بعد از ظهری، کنار گلدانها، گره پشت گره عروسکی یا لباسی ببافد برای بچهها و یواشی بیاینکه سر بلند کند بگوید:« چی شده؟ یکی دو روزه که اخمات توی همه.» یا لااقل نبوده که در عوالم خودش بچرخد توی اتاق و آشپزخانه و تق و توق کند و مرا وسط فیلم بلند کند که بروم بالای چهارپایه و از آسمان هفتم بطری آبغورهاش را پیدا کنم، بدهم دستش، که نهار یک آش من درآوردی بینظیر به خوردم بدهد. دلم برای تلویزیون دیدنش تنگ شده که با خودم بخندم «صداش رو برده روی 100» و پشتبندش توی دلم بگویم «قربانت بروم.» و مدام صدایم بزند:« خورشید، بیا این رو ببین. بدو تا نرفته.» (هرچند که یک بار زنگ زد خانه که بگوید بزنم شبکه 5.) راستش مامبزرگ، هیچوقت رویم نشد بگویم آن دشت گلهای نرگسی که سر اذان نشان میدهند، با کامپیوتر درستش کردهاند. خجالت کشیدم از دنیایی که ساختیم در برابر دنیایی که شما میشناسی.
زودتر بیا مامبزرگ. من کلی آشپزخانه را سابیدهام ولی مثل وقتی که تو در آن میچرخی و آواز میخوانی، نور ندارد. گلها را آب دادهام ولی از دست من جان نمیگیرند. یاکریمهایت از من فرار میکنند. مورچه هم خانه را برداشته ولی من دلم نمیآید با آنها مقابله کنم. مامبزرگ اگر تو نباشی، دیگر بچهها به اینجا سر نمیزنند. خانه نور ندارد، من همهی چراغها را خاموش میکنم. مامبزرگ، حتی لبخند آقا هم در قاب عکس الکیست.
خ. خاطرتون هست قصهی اول رو؟ گلستون خونه فقط بوی مادر رو کم داشت.
از چند سال پیش که حسینعمو فوت کرده، زنعمو افتاده توی رختخواب، بیمار و فرسوده و فراموشکار.
مامبزرگ رفته بود دیدنش. تعریف میکرد:
من رو هنوز یادش بود. میگفت آسیه، حسین کجاست؟ تو از حسین خبر داری؟
من هم بهش گفتم آره، بردیمش تهران، براش زن گرفتیم، دیگه برنمیگرده.
و از جمله برنامههای مفرح روزمره٬ این است که لم بدهیم جلوی تلویزیون و همانطور که فرونشستن بخار چایدارچین نوبت شب را انتظار میکشیم٬ سریالهای آبکی صدا و سیما را به باد استهزا بگیریم.
(از سالهای گذشته میگوید، از داریوش و داود و فریده.)
_ اینها خدا و پیغمبر حالیشون نبود. یک روز نشسته بودیم توی حیاط، از میون حرفهاشون شنیدم «ما انقلاب کردیم که خودمون حکومت کنیم، نه که افسار رو بدیم دست آخوندا ». فهمیدم اینها توده ایَن.
+ توی حیاط شما چیکار میکردند مامبزرگ؟
_ فراری بودند. یک سال توی خونهی ما قایم شدند.
+ ...
_ بعد انقلاب بود که چند نفرشون رو گرفتند. سعید رو هم گرفتند. ما نمیدونستیم. یک روز تورانخاله اومد اینجا. گفت «سعید رو بردهند، پیداش نکردیم، نمیدونیم چه بلایی به سرش اومده.» من نشسته بودم جلوی در، اصلا حال نداشتم. یک همسایه داشتیم ته کوچهمون، دادستان بود. گفت «چی شده آسیه خانم؟» گفتم اینجوریه، پسرخالهم رو بردهند. گفت «من میرم خبر میگیرم.»
عصری، زنگ زد به خانمش که «به آسیه خانم بگو پیداش کردهم. زندهست. اگر چند روزی زودتر گفته بودند، آزادش میکردیم. همینجا، میدون گمرک بوده، اما حالا بردندش اوین.»
چند وقتی گذشت و آزاد شد. لاغر، مثل مردهها. از آفتاب فرار میکرد. مدتها مینشست توی اتاق تاریک، خیره میشد به یک گوشه.
بعد هم رئیسشون رو (اسمش یادم نمیاد) گرفتند. الحمدلله مملکت نیفتاد دست اینها.
طبق معمول، داره دعوام میکنه که چرا سهتا بشقاب لوبیاپلو نخوردم. یا چرا صبحانه، خامه و عسل و گردو و ارده شیره و پنیر و کره و چی و چی و چی رو با هم نمیخورم. میگه: آخرش میافتی میمیری مجید. میگم: مجید؟ گوشهی لبش خنده میشینه: همون پسره که با بیبی زندگی میکرد.
خ. یکبار دیگه پیش از این هم، از اشارهی مامبزرگ به قهرمانهای من (که البته فکر نمیکردم اونها رو بشناسه،) ذوق کرده بودم. "حیدربابا" خوندم و گفتم از یک شاعره که شعرهای ترکی قشنگی داره. چشم از میل بافتنیهاش برداشت و پرسید: استاد شهریار؟