از آن وقتی که به من گفتی Amelie را ببینم، هر روز یادم بود اما پیش نمیآمد. مدام گوشهی ذهنم مرور میکردم که باید ببینمش و سراغت را بگیرم تا بیشتر از آن صحبت کنیم. نمیدانم هنوز اینجا را میخوانی یا نه. مرا ببخش که دیر رسیدهام.
از آن وقتی که به من گفتی Amelie را ببینم، هر روز یادم بود اما پیش نمیآمد. مدام گوشهی ذهنم مرور میکردم که باید ببینمش و سراغت را بگیرم تا بیشتر از آن صحبت کنیم. نمیدانم هنوز اینجا را میخوانی یا نه. مرا ببخش که دیر رسیدهام.
چند وقتیست با اینکه روزهای خوبی برای نوشتن دارم، دلم نمیآید کلمههایم را اینجا شریک شوم. این یعنی احساس ناامنی میکنم. که نمیدانم آنهایی که میخوانند چه تاثیری در ذهنشان شکل میگیرد و این بیخبری، هربار که میخواهم چیزی منتشر کنم، گریبانم را میگیرد و حال خالصانهی نابم را هنگام نوشتن، خراب میکند. هی بیشتر دلم نمیخواهد اینجا چیزی بنویسم. معنایش این است که نخ اتصالم با شما که اینجا را میخوانید، بریده. ناتوان شدهام در دریافت انرژی خوانده شدن. چند وقتیست که نه برای شریک شدن با دیگران، فقط برای خودم نوشتهام. نمیدانم که این روند را ادامه بدهم، اصلاحش کنم، یا که دیگر اینجا ننویسم. فعلا میخوام خواهشی بکنم. کمی زمان و حوصله به من بدهید و اشاره کنید که از کدام پستها لذت میبرید و دلتان میخواهد بیشتر بخوانید. از حضورتان متشکرم.
دعوتم کردهاند از این نوشتههایی بنویسم که از همهچیز عاشقانه در میآورند. «چشمانت جام جهانی بود و من زلاتان» لابد. «جام جهانی چشمهات» یعنی چه اصلا؟ اضافهی تشبیهی است؟ چشمهات مثل جام جهانی است؟ یا مثلا چشمهات جام جهانی راه انداخته؟ نه، تو خیلی آرامی برای این فتنه بهپا کردنها.
بلیچر ریپورت پرکار شده. توماس مولر شیرینکاری میکند. زلاتان نق میزند. بعضیها این دم آخری مصدوم میشوند و فرصت را از دست میدهند. بعضیها را دعوت نکردهاند و بهشان فرصت داده نشد اصلا. برادرم هرروز تحلیلهایش از آخرین تغییرات را ارائه میدهد. مغازههای منیریه، قیمتها را بردهاند بالا و حسابی همهجا را شور فوتبال گرفته.
مثل یک ضیافت میماند، یک عروسی. تنها یک تیم کامیاب میشود اما بقیه هم کیفش را میبرند. آنها که توی خانهشان جنگ و جدال دارند، آنها که مشکلات اقتصادی دارند، آنها که با سختی روز و شب سر میکنند. فرصتی است که همهی مردم، مدتی کنار هم خوش بگذرانند و بالا و پایین بپرند و همدل باشند. هنوز چیزی هست که آدمها را سرتاسر دنیا به شوق بیاورد و به قول تو، «همهی آدمها را در برمیگیرد. خیالپردازها، وطنپرستها، محققها، توریستها، حتی قماربازها!»
روز قرعهکشی بود. از شانس بد پرتغال غر میزدم. پرسیدم:« تو طرفدار کدوم تیمی؟» گفتی:« فرانسه.» نگاه کردم به پرو، دانمارک، استرالیا... «بد نگذره یک وقت!»
عین بیانصافی است که همیشه طرفدار تیمهایی هستی که توپ تکانشان نمیدهد و نمیشود برایشان کری خواند و در برابر حرص خوردنهای من، بعد از اعلام لیست نهایی فرانسه میگویی باید دشان را یک چای مهمان کنی! یا لطف میکنی در جریان نقل و انتقالات با اظهار نظرات گهربارت دربارهی «جنازهی بیجان یونایتد»، خیالم را راحت میکنی که بهشت فرگوسن دیگر تکرار نمیشود.
بههرحال، هنوز میشود سر بازیهای رئال تحملت کرد، اگر مثل بازی با یوونتوس فراموش نکنم. تو برایم بازی را تعریف میکردی و من بغ کرده بودم که چهطور یادم رفت آخر؟ گفتی:« از این به بعد یادآوری میشه.»
پنج روز دیگر، جام جهانی شروع میشود. بیا بازیهای مهم را یادم بینداز، که پیراهن منچسترم را بپوشم، بنشینیم پای تلویزیون، من و تو همراه میلیونها نفر از مردم دنیا، در یکلحظه به یک تصویر نگاه کنیم. با هم نفسمان را حبس کنیم. با هم بالا و پایین بپریم. بعد از هر اتفاق، پیام بدهیم و تحلیلش کنیم. من گوش میشوم، تو برایم قصه بگویی و با هم، معجزهی فوتبال را ستایش کنیم.
میگویی:« هر اتفاقی بیفته، امسال فرانسه جام رو میگیره.» باید بگویم، گرچه جام جهانی را دوست دارم و چشمهایت را، اما عزیزم، مال این حرفها نیستید.
خ. بازی وبلاگی رادیو بلاگیها. با تشکر از حنانه :)
دعوتنامه : مشتاقم که سجل چهطور از این موضوع مینویسد و نارخاتون، عزیز تازه برگشته.
به هرصورت، سعدی، جایی در زندگی تکتک ما حضور داشته. چه با آواز و موسیقی، چه در زمزمههای عاشقانهمان با دلبر و دلدار، میراثی که بزرگترهایمان به ما سپردند، شاید یادگار روزهای مدرسه کلاسهای ادبیات؛ به شکل معلم اخلاق، استاد سخن، پیر دنیا دیده، یا عاشقی پرشور و یا مونس لحظههای تنهایی.
از خاطرههایتان با سعدی برایمان بگویید. شعر یا حکایتی از او که دوستش دارید، با ما به اشتراک بگذارید. روز سعدی را با هم جشن بگیریم.
سال گذشته، برای بازی "زبان مادری" ، من گلستان را از تهران تعریف کردم. ولی حقیقت این است که رگ و ریشهی من از خراسونه. "..خراسان یعنی آنجا کو خور آسد /خراسان را بود معنی خور آیان / کجا از وی خور آید سوی ایران " فخرالدین اسعد گرگانی و از قول یاقوت حموی "خور به فارسی دری نام خورشید و آسان، گویا اصل و جای شئ است."
این محبت عمیق، از سالهای کودکی به جان من نشسته، که مامانبزرگ و باابزرگ با شیرینی متفاوت یک لهجهی دیگر، قربانصدقهمان میرفتند. باباآقا مینشاندمان کنار خودش، با صدای پرطنین اطمینانبخشش که مثل خودش آرام بود، یکجور دیگری حرف میزد. من میدانستم پیرمرد از زاوه میآید. همانجا که رفته بودیم و زنبور بزرگی انگشت اشارهام را نیش زدهبود و عماد دایی ماشاالله، دستم را فروکرد در دیگ ربُی که مادرش تازه پخته بود.
تقصیر بهروز هم بود. عمو کوچیکه، که من و سپهر و پسرعموهای کوچکتر همه به دهان او نگاه میکردیم. شاید بهخاطر تن صدای متفاوتش بود یا بهخاطر باحال بودن یک عموی کم سن و سال؛ هرچه میگفت من و سپهر تکرار میکردیم و ریسه میرفتیم. "آخ کِمَرُم.." و ایراد میگرفتند که شما تهرونیا، مشهدی رو هم لوس و پر اطوار حرف میزنید. یک جوجه داشت بهروز، من میترسیدم. گرفت در مشتش گفت:« بیه اینجه عمو. نگاش کن. ترس نِدِره.» گفتم:« این چغوکه؟» خندید گفت:« نِه عمو، این عقاب بابایه.»
بیشتر از همه اما، گردن باباست. بابا خراسان است. بابا هرچه تهران نفس میکشید، خراسان بیرون میداد.. هوای ما، هوای خراسان بود و رفت و نشست در جانمان. بابا شعر بود، خراسان شعر شد، من عاشق شعر شدم. " تا چشم کار میکند کویر و ماسه،/ دمن و گبن و کلپاسه./ از خراسان شعر میآیم.. "
گفتم:« بابا، برامون قصهی چغوکه رو میگی؟»
خ. این تصنیف شیرین از جوانیهای شجریانه. با شعر عماد خراسانی.
بعضی وبلاگ ها را بسیااار دوست دارم و به همان اندازه، بسیااار، از کامنت هایی که می گیرند متنفرم. بعضی ها در این بلاگستان واقعا حیف شده اند.
میدونی؟ من همیشه در مقابل تغییر گارد گرفتهم. همیشه سخت بوده برام. دلم نمیخواد این امکانات جدید بیان رو. دلم میخواد صبح که چشمامو باز میکنم وبلاگ تو رو رفرش کنم٬ شب که میخوام بخوابم هم.. ببینم تو این چندساعته که خواب من رو برده بوده چیزی نوشتی یا نه..
دلم میخواد تو اتوبوس و مترو٬ تو دفتر وسط کار و بارها٬ هرجا که دو دقیقه وقت اضافه میارم٬ صفحهی آخرین پستت رو رفرش کنم٬ ببینم چیزی گفتی در جواب کامنت من.
دلم نمیخواد یکی اون بالا کارای منو کنترل کنه. دلم نمیخواد اون حواسش به تو باشه و به من خبر بده. دلم اون امیدی رو میخواد که هربار دستم آزاد میشه٬ تو سرم میخونه «برو یه بار دیگه نگاه کن٬ شاید جواب داده باشه.»
تغییر خوبه. تغییر مثبت همیشه خوبه.. من فقط دلم تنگ شده برای پرشین بلاگ٬ که وقتی نظر جدید میاومد٬ نوشتهش قرمز میشد.
خ. سرمان درد میکند و درد میکند و درد میکند.. بیخواب شدهایم. خدا رو شکر کنید اگر خواب راحتی دارید.
خ. رادیوبلاگیها. گپ و گفتی داشتیم باهم. اگر مایل بودید بشنوید.
وزی که گذشت یکسالگی پنجره بود.
خواهش میکنم که حرفی بزنید.
اگر پستی رو دوست داشتید٬ اگر دوست نداشتید٬
خاطرهای اگر دارید٬
حرفی که توی دلتون مونده٬
اگر اینجا رو دوست دارید٬ یا ندارید٬
اگر از من بدتون میاد٬ اگه ناراحتتون کردم٬
اگه دلتون میخواد بهم فحش بدید٬
اگه به نظرتون من یه آدم قلابیم٬
اگر از قالب بدتون میاد٬ اگه خوشتون میاد٬
اگه میخواین حلالیت بگیرین٬ یا اگه موردی هست که حلالیت بگیرم٬
اگه بهنظرتون در اینجا رو تخته کنم٬ اگه نکنم٬ ...
من اینجا نشستم که به حرفهای شما گوش بدم.
خ. فکر کنم بهتر باشه که نظرات تایید نشن. اگر موردی بود خصوصی پاسخ میدم.