تابستاننشین خانهی ما، کاناپهی صورتیرنگ زیر پنجره است که مامبزرگم بعد از ظهرها مینشیند آنجا با دوتا دانه سیب توی دامنش و من میروم کنارش و خودم را جا میکنم، سرم را میگذارم روی پایش، عینکم را میگذارم روی میز، از لای پنجره باد آرام میپیچد میان شاخ و برگها، مامبزرگ ترانهای زمزمه میکند و چشم که باز میکنم و سر میکنم بالا، بزرگترین امید من در سرتاسر جهان، آنجاست. میدرخشد در دل آسمان آبی صاف.
خ. بازی وبلاگی
آینده یک حباب کف است روی آب. هرلحظه رنگ عوض میکند و دگرگونه میشود. همسرم میگوید مجموعهی انتخابها و پیامدها. همچین ناشناخته هم نیست. میتوانی احتمال وقوعش را حساب بکنی. میگویم تا جعبه را باز نکنی نمیتوانی بفهمی گربههه زنده است یا مرده. میگوید تو از گربه وحشت داری. جعبه را باز نمیکنی. دلت هم راضی به مردنش نیست، احتمال زنده بودنش را در جعبهی بسته نگه میداری. میپرسم احتمال ازدواج با یک ریاضیدان بیچهرهی روی اعصاب چهقدر است؟ میگوید بیشتر از آنچه تصورش را میکنی. چراغها را من خاموش کنم یا تو؟
توی تاریکی با خودم فکر میکنم در تصمیم گرفتن برای آینده، آنقدرها هم ترسو نیستم. بلندپروازم. همیشه خودم را خارج از کلیشههای روند زندگی معمول آدمها تصور میکنم و اگر حالا راهی را آمدهام که خیلی از همسالانم برای ادامهی تحصیلشان انتخاب میکنند، از روی آگاهی بوده و تلاش برای یافتن پاسخ سؤالهایم. اما واقعا اینطور بوده است؟ علیرغم رویاهای متفاوت سالهای گذشته، چهطور همهی زندگیام را شبیه دیگران گذراندهام؟ سر بزنگاهها ما چهطور انتخاب میکنیم؟ سهم خودمان از ارادهی انجام چهقدر است؟
آن روز وقتی برای همکلاسیهایم از ملیتهای دیگر دربارهی اندیشهی حافظ صحبت میکردم، به فکرم رسید که من چهقدر شبیه افکار او شدهام. ناخودآگاه، بیآنکه بفهمم بسیاری از تصمیمهایم مصداق اشعار او بوده. فکر کردم تا سالیانی مردم زندگیشان را مطابق تجربیاتشان میساختند. بعد امکان نوشتن آمد و آن تجربهها را مکتوب کردند و رویاها و افکار و اعتقاداتشان را. چیزهایی که شاید در زندگی روزانهشان جای نداشت ولی حالا پایههای زندگی من شده است.
پتو را میکشم تا چانهام، فکر میکنم اگر زمانی کتابها را از روی زندگی و اندیشههایشان مینوشتند، حالا کتابها زندگی و اندیشههای ما را ساختهاند. چرا نمیگویم افکار و رویاهایشان؟ چون عقیدهای که هفتصد سال پیش در اقلیت بود، در جامعهاش پذیرفته نمیشد و نمیماند اما در قالب متن به روزگاری میرسد که پیروانش دورش حلقه میزنند و آن را بسط میدهند و جوامعشان را بر پایهی آن بنا میکنند. خوابم نمیبرد. فردا باید با پروفسور میچل صحبت کنم.
دیوارها یخ کرده. اتاق سوت و کور و تاریک و نمور است. باریکهی کمنوری از ماه بالای سر آبادی، از پنجره سرکشیده و افتاده روی دیوار. کولهام را میاندازم کناری. کلید را بالا و پایین میکنم. برق نداریم. کفشهایم را میکنم و میروم در دل سایهها. بافتنی میکشم تنم، چراغ قوهی گوشی را روشن میکنم و کتری را برمیدارم، میروم سمت منبع آب که ناامیدم میکند. با تهماندهاش وضو میگیرم و برمیگردم خسته و بوی سفر به تن مانده. رختخوابها را از کمد میکشم بیرون. لحاف و بالشم از زمین سردتر. چفت پنجره را میاندازم و پارچه میتپانم لای درزهایش. از دور نور کمرنگی نزدیک میشود. چادر میکشم سرم، پشت در بسته منتظر میشوم. صدای لخلخ کفش روی خاک، دوتا میشود. میچسبم به در و کلید را در قفل میچرخانم. سایهی کشدار دو مرد از پنجره روی دیوار میافتد و پچپچشان نزدیک میشود. صداها را میشناسم. صدا میکنم صاحبعلی تویی؟ صدایی جوانتر میگوید ها،خانم. بیدارید؟ در را باز میکنم. پیرمرد شمع کوتاهی دستش گرفته و لایههای چروکیدهی پوستش روی هم افتادهاند و چشمهای روشنش در شعلهی شمع میدرخشند. سر خم میکند و صدای گرفتهاش سلام میدهد. میگویم سلام باباحاجی، خوش آمدید. بفرمایید داخل. عبایش را جمع میکند و قامت خمیدهاش را جمعتر و از آستانهی در میگذرد. پشت سرش چهرهی خندان صاحبعلی پیش میآید. به جان خودم از دو هفته پیش تا حالا یک وجب روی قدش آمده. موهایش همیشه آب و شانه است و پیراهنش مرتب و اتوخورده. پشت لب سبز کرده، چشمهایش پر از آرزوهای دور و دراز است. یک سینی غذا میدهد دستم. قرصی نان قلفی است و یک کاسه آش ماستی. میگویم خوش آمدی. میگوید منتظرتان بودم. باباحاجی را تعارف میکنم بنشیند. میگوید نمیمانیم. صدای ماشین آمد از سمت خانهتان، بیبی زهرا گفت لابد خانم معلم رسیده،نصفه شبی، برقها هم که قطع است. یک لقمه غذایی بود، پیچید داد بیاوریم، خستگی به جانتان نماند. خواست خودش بیاید خدمتتان ولی منیره کمی ناخوش احوال است. همین روزها بچهاش دنیا میآید. گفتم سلامت باشند انشاءالله. یک سری شیشه شیر و دوا و لوازم بچه آوردهام، ناقابل است، هدیهای از طرف بچههای مدرسه. فردا میآیم دیدنشان، با خودم میآورم. پیرمرد خمیدهتر میشود. شال سبزش روی شانهاش سر میخورد: خجالت میدهید خانم معلم. میگویم این حرفها را نزنید باباحاجی. شما هم خانوادهی مایید، منیره خواهر من. رو میکنم به صاحبعلی: برای تو هم کلی کتاب آوردهام. با دفتر روزنامه صحبت کردم. گفتند میتوانیم نوشتههایت را برایشان بفرستیم. چشمهایش میدرخشد. شمع آب شده بود، پهن شده بود توی نعلبکی در دست چروکیدهی پیرمرد. یک بند انگشت بیشتر از روشناییاش نمانده بود. قبل از آنکه در را ببندم و کفشهای کهنه در کوچههای خاکی ده لخلخکنان دور شوند، صاحبعلی را صدا میکنم. نارنج را میگذارم در دستش. میگویم تلافی همهی آن وقتهایی که دیر رسیدهام.
خ. بازی "تصور من از آینده"، به دعوت جولیک، با دعوت از احسان...
بابا لنگ دراز عزیز،
چک مقرری ماهانه دریافت شد. از شما خیلی ممنونم. اولین کاری که باید با آن میکردم، خریدن کاموای پشمی سبز بود برای بافتن شالگردنی که مثلا قرار است مادربزرگم برایم بفرستد. او پیرزنی جدی و سختگیر است که همیشه نگران است من سرما بخورم. اسمش لوییزا است، آن را از روی اسم نویسندهی زنان کوچک انتخاب کردهام. از او خواسته بودم شالگردنم آبی باشد اما او فکر میکند آبی مرا رنگپریده و بیمار نشان میدهد. رنگ زرد هم مناسب دختری به نام سیلویا است که موهای قهوهای روشن، قد بلند و کمری باریک دارد، نه من. سبز، رنگ جودی ریزه میزهی پر جنب و جوش است که در سرمای سخت زمستان به یک جوانهی کوچک امید میماند.
اما بابا، نمیدانید که چه شد. وقتی برای خرید به سمت مرکز شهر میرفتم، حراجی کتابهای دست دوم را دیدم که دخترهای فارغ التحصیل راه انداخته بودند. بابا، امیدوارم تصور نکنید دختر بیفکر و ولخرجی هستم. شما هم اگر خوب به این مسئله فکر کنید که در دنیا چهقدر چیز برای دانستن هست، درک میکنید که چهطور تا آخرین سکهام را کتاب خریدم. ماجراهای تام سایر از مارک تواین، غرور و تعصب جین آستن، بلندیهای بادگیر، نمایشنامههایی از ایبسن و شعرهای اسکار وایلد، والت ویتمن و امیلی دیکنسون. شما تا به حال از امیلی دیکنسون خواندهاید؟ بابا، اگر یکی از شعرهای او را خوانده بودید، شما هم تمام پولهایتان را خرج کتابش میکردید. شاید هم به خاطر همین چیزهاست که آقای گریگز را استخدام کردهاید. کار خوبی کردید، چون در غیر این صورت، دیگر ماشین نداشتید. مثل من که پول اتوبوس هم نداشتم و در سرما ایستاده بودم با ده جلد کتاب سنگین و فکر میکردم مادربزرگم شاید ماه بعد شالگردنم را بفرستد. به هرحال، پیری است و فراموشی!
نگران نباشید بابا. همان موقع جیمی مکبراید را دیدم. او داشت برای دیدن سالی به خوابگاه میرفت. گفت مرا هم میبرد و کمکم کرد وسایلم را در ماشین جا بدهم. مکبرایدها واقعا آدمهای مهربانی هستند. وقتی رسیدیم، سالی از من و جولیا دعوت کرد برای عصرانه همراهشان باشیم و ما در راه کافه تریا، دانشکده را به جیمی نشان دادیم.
حالا دیگر هوا سرد شده و با اینکه خیلی کم باران میبارد، بیشتر وقتها آسمان ابری و دلگیر است. درختها هنوز برگ میریزند و ما هر روز با صدای جارو کشیدن برگهای خشک بیدار میشویم. اوایل صبح، وقتی هنوز آفتاب درنیامده، هوا سوز دارد. ما یقهی پالتویمان را بالا میدهیم و میدویم تا کافه تریا، یک لیوان قهوه میگیریم و میرویم به کتابخانه. امتحانات نزدیک است و جولیا حسابی درس میخواند. او میخواهد امسال هم شاگرد اول بشود. بابا، قول میدهم درسهایم را خوب بخوانم. حالا که شما محبت و لطفتان را نصیب من کردهاید، نمیخواهم ناامیدتان کنم.
آفتاب از پنجرهی کتابخانه افتاده روی میز و جزوهی دستور زبانم و سالی از آن طرف سالن علامت میدهد که برویم برای نهار.
دوستتان دارم بابا.
دخترک کوچک شما
جودی
پ.ن. میتوانم امیدوار باشم که در تعطیلات شما را در مزرعهی لاکویلو ببینم؟
خ. به دعوت غمی، با دعوت از فافا، عارفه، محمدعلی و هرکه دلش به نوشتن است.
به خانه آمدم، شانهام میلرزید. خیلی شب بود و من بسیار خسته بودم از تکاپوی هر لحظهای و کلنجار مداوم با خودم. پیش از طلوع بیرون زده بودم و برای تنم هم دیگر نایی نمانده بود. کلید انداختم. هوای گرم پناهم داد. آمدم داخل، دیدم مامبزرگ بخاری را راه انداخته. دیشبش با بافتنی و چندتا پتو خوابیده بودم. آهی کشیدم از خوشی. سلام کردم. خسته نباشیدی گفت. روزی قوت من از همین خوشآمدگوییهای وقت رسیدن مامبزرگ است. دوست دارم وقتی میرسم خانه، کسی با من صحبت کند. دوستش دارم وقتی حواسش به من هست، میپرسید: یک جوری مریضی انگار، یا شاید کارت زیاده. میگفتم: خوبم. آن شب رمقی برایم نمانده بود. کولهام را کناری انداختم و با مقنعه روی زمین خوابیدم. قبل از آنکه چشمهایم بسته شود پرسید: دوست داری کتلت درست کنم برای فردات؟ جویده جویده گفتم عاشقشم.
در خواب و بیداری بودم، نمیدانم چه قدر گذشته بود. صداهای غریبه شنیدم. صدای خانه وقتی فقط خودمان دوتا نیستیم و مهمان هست. تن به بیدار شدن ندادم.
نیمه شب بود. هول، پریدم از خواب. خانه ساکت بود، امن و لذتبخش مثل وقتی فقط خودمان دوتا هستیم. از لای در مامبزرگ را دیدم که نشسته بود روی کاناپهاش کنار بخاری، با صدای هولناکی تلویزیون میدید و بافتنی آبی راهراهی میبافت که جوراب یک پسربچهی چهارماهه بود. نیمخیز شدم. ترسیده و بیپناه، بلندتر از صدای تلویزیون داد زدم: مامبزرگ، کتلت داریم هنوز؟ لبخند آرامبخشی زد وگفت: فکر کردی میخوریم و برای تو نگه نمیدارم؟
فردایش با خودم بردم، کنار اینها خوردیمشان. این و اون.
از بین قفسهها راه پیدا میکردیم. ایستاد. کتابی را برداشت. برگههایش را بو کشید. دستم داد. گفت بوی فلفل میده. بو کشیدم. چشمهایم گرد شد. گفت پر از ترسه. نگاه کردم، اسمش بود خاموشخانه. «چهطور این کار رو کردهند؟» گفت بیا، بهت میگم. به دنبالش رفتم تا قفسه داستانهای فارسی. کتاب نازکی دستم داد. گفت اسمش رو نبین. بو کردم. گفتم نمیدونم، بوی بهار میده. گفت بوی چرکه. نامش چرک بود. خندیدم. دوباره بو کشیدم. گفتم نه واقعا، تلقینه. گفت آها. ولی تلقین شیرینیه. خندیدم. با آهنگ آکاردئون تاب خوردم.* دوباره گشت بین کتابها؛ بوی خاک، بوی موکت،... سورمهسرا را داد دستم:« بوی مرگ». بو کشیدم. دوبار، سهبار. نمیخواستم کتاب را زمین بگذارم. رفتیم. جا ماندم کنار کتابها. دیگر به خانه برنگشتم.
پیش درآمد: قضیه از این قرار است.
من از آن آدمهایی هستم که همه چیز را جدی میگیرند. پیشدبستانی که بودم، باری سر کلاس نقاشی رو به پشت سریام پچپچ کردم: با اینکه ریختن چسب مایع کف دست، فوت کردن و کندنش خیلی مزه میدهد، نباید همهی چسبهایش را حرام کند. خانم صالحی که پای تخته با 14 اردک میکشید، ناگهان برگشت و سرم داد زد: ساکت! من از هیبتش نمیترسیدم یا از صدا بلند کردن و بدخلقی. اینکه کسی نگاه کند توی چشمهایم و بخواهد سرزنشم کند، برایم سنگین آمد. همین کافی بود که تا پایان دبیرستان، سر کلاس صدا از من درنیاید.
کلام، به خصوص نوشتار، تاثیر زیادی روی من دارد. حساسیتم روی ظرایف، هنگام خواندن مرا به جملاتی میرساند که اندیشهی متفاوتی در آنها جریان دارد. در ذهن میسپارمشان. مدام با خودم تکرار میکنم و با آنها کلنجار میروم. در سرم جان میگیرند و میرقصند و تجزیه میشوند تا با خودم حلشان کنم و مسیر جدیدی در ذهن من ایجاد میکنند. این رفتار به مطالعهام روی طبیعت، آدمها و دیگر چیزها هم سرایت کرده؛ لذا هر روز زندگی من پر از کتابها، آدمها و چیزهای دیگری است که حرف و رفتارشان مرا به سمت و سوی دیگری میبرد. اما اگر مشخصا بخواهم از کتابی نام ببرم که زندگی مرا تحت تاثیر خودش قرار داده، قطعا باید بگویم: قصههای بهرنگ.
خواندن را قبل از دبستان یاد گرفتم و خانهی کوچک ما دنیای اسرارآمیز قصهها بود. پدر و مادر جوان من، یکنمه حقوقشان را خرج نوار قصهی عباسقلی خان و بزک زنگولهپا یا داستانهای برادران گریم و رولد دال میکردند. مثل ماتیلدا، با یک لیوان شیر مینشستم گوشهی اتاق و ستون کتابهای کنار دستم را سر میکشیدم. روزها همانجا مینشستم و بیخستگی میخواندم و هیچ چیز دیگری نمیخواستم. "قصههای بهرنگ" را خاله به من هدیه داده بود. تابستانها که میرفتم روستا، پیش مامبزرگ و آقا و او، شبها مرا پیش خودش میخواباند در آن اتاق خنک گچی که اجازه داده بود روی دیوارش نقاشی بکشم و پنجرهاش، آسمانی شبقرنگ داشت که ستارههای درخشانش شمردنی نبودند. من چشمهایم را میدادم به آسمان و گوش میسپردم به خاله که برایم قصهی اولدوز و یاشار را تعریف میکرد. یک روز دوباره سروقتش رفتم. یک بعد از ظهر احتمالا که مامبزرگ خوابیده بود و مامان و بابا سرکار بودند و من همهی کتابهای کتابخانهام را خوانده بودم و دوباره از نو شروع کرده بودم.
چشم من در کندوکاو دنیای بیرون بود و گوشم پر از افسانههای کهن و قصههای پریون. میخواستم از چند و چون جهان پهناور سردربیاورم. اسرار درون آدمها را میجستم. در سر آنها چه میگذرد؟ زندگی از نگاه دیگران چگونه است؟ صمد، اولین کسی بود که با من حرف زد. "ببین بچه، اینا میگن تو نمیفهمی، ولی من میخوام بدونی."* گفت زندگی ساده نیست چون دنیا جای قشنگی نیست. البته تو میتوانی از پس آن بربیایی و خیلی وقتها هم نمیتوانی. گاهی زندگی یکطوری است که کاریش نمیشود کرد. اما زیاد برای چیزهایی که از دست رفته، غصه نخور. نگذار بیشتر از آن از دست برود و سعی کن به فکر چیزهای مهمتر باشی. لطیف را، ننه کلاغه را، و بیشتر از آن، زنبابا را از یاد نبر... صمد با من حرف میزد و من ماهی سرخ کوچولویی بودم که هرچه میکرد خوابش نمیبرد. همهاش در فکر دریا بود.
سالهای نوجوانیام با حافظ گذشت. 14 ساله بودم که از حافظیه یک دیوان جیبی فیروزهای رنگ گرفتم. همهجا همراهم بود. زیاد میخواندم و هیچ نمیفهمیدم. فقط عاشق تصویر حافظ خواندن بابا بودم. بعد از یک مدت اما، وزن شعر در آدم اثر میکند. ذهن، موزون میشود و خواندن سادهتر (حتی اگر چیزی از حرفهایش سرت نشود.) و آواها تو را دلبسته میکنند. در زمزمههای گاه و بیگاهم جای گرفتند و راه باز کردند در زندگی روزانهام؛ صبح، شب، در مدرسه، اتوبوس، دانشگاه، هر وقتی که تنها بودم. با کلمات حافظ مأنوس شدم. راه را به من نشان میدادند، در غصه و دلتنگی همراهم بودند و هنگام ضعف و بیقراری، قوت و آرامشم شدند.
من 14 سال است هر روزم را با کتاب میگذرانم. این بهترین کاری بوده که میتوانستم در حق خودم بکنم. امیرالمومنین(ع) میفرمایند:« آنکه با کتاب آرامش یابد، هیچ آرامشی را از دست نداده.»غررالحکم و دررالکلم/ح8126
*بخشی از دیدگاه صمد بهرنگی در رابطه با ادبیات کودک که در مقدمهی همین کتاب آمده: کلیک
خ. این پست تقصیر چارلی بود و دلم میخواهد پای سارا و مانا را به ماجرا باز کنم.
روزهایی که پر شده بودم از امیال پوچ و افکار پوشالی، خالی از اعتقاد و معنا، خالی از امید؛ دورترین نقطه از خودم ایستاده بودم، تکه و پاره، بیقرار، آواره، بیآشیانه؛ نه میدیدم، نه میشنیدم، نه کسی را میشناختم، نه نشانی بود از من که در این دنیا وجود دارم؛ نه میدانستم غریق دریای بیکرانهی غم بودن یعنی چه و نه پرواز سبکبال در آسمان درخشان شادی را تجربه کرده بودم؛ نوشتن به من گفت در هرکجای زمان که میایستم، چه فکر میکنم و به من نشان داد خورشید چگونه فکر میکند. در جهان پهناوری که کوهها به هم نمیرسند و آدمها همدیگر را بلاک میکنند، دوست را به من برگرداند و انسانها را به خود خواند تا از همآوازیشان، نغمهای خوش در زمین تاریک طنین گیرد. از میان آنها، ستارهی دنبالهداری درخشید و ما را با خودش برد تا آن سوی کیهان، تا سرزمین بیزمان عشق و محبت جریان گرفت در تمام حروف من و جاری شد در انگشتانم، که پیوند میخورد به قلم به مثال جزئی از وجودم و من با نوشتن میدیدم، با نوشتن میشنیدم، دوست میداشتم و عبادت میکردم. دو سال است پنجره میبارد و تکههای ما کنار هم مینشینند به این امید که طرحی از مهر برجای بماند از همراهی ما.