آه، پنجره... باید بیشتر بنویسم. این وقت خالی چندماهه که هیچوقت دیگر گیرم نمیآید، فقط باید بخوانم و بنویسم، بدوم و فریاد بزنم. از همین حالا میدانم که حداقل دو سفر در پیش دارم. فکرکردن بهشان کمک میکند این تصویری که از خودم پیش چشم دارم، اسیر انزوای خانه، کنار بزنم. خیلی وقت است که بلند و طولانی در جمعی صحبت نکردهام. خیلی وقت است که فقط گوش دادهام، خواندهام و خواندهام شبوروز و زیادهتر از آنکه باید فکر کردهام!
باید بنویسم، اما نوشتن سختم شده. اول آنکه انقدر ساکت بودهام، اطمینان به ارتباطم با کلمات را از دست دادهام. تازگی مدام زبانم موقع حرفزدن میگیرد و مشغولیت مکالمات غیرفارسی، عادتم داده به حس در موضع ضعف بودن. قدرت سخنوریام را یادم رفته. دلتنگم برای معلمبودن و برای بحثهای پرتبوتاب دانشگاهی و دوستانه. نمیدانم آدمهای اطراف مناند که دیگر با هم صحبت نمیکنند، یا همهجا همه مکالمه را پس میدهند. اما اگر راست و درستش را بخواهی، بیشتر از هرچیز نمینویسم، چون باید بنشینم پشت کیبورد، ساکت بنشینم و به حرفهای خودم گوش کنم. قضیه این است پنجره که این روزها خیلی پیش خودم محبوب نیستم. دلخوری سالهای گذشته جمع شده با اضطراب همهی چیزهایی که باید باشم و هیچوقت نخواستم باشم و خودم را ول کردهام رفتهام. اینطوری که در ماههای آخر یک لحظه را در سکوت نگذراندهام. همیشه موسیقی یا تکرار سریالهای چندبار دیده یا پادکستی گوشها و چشمهایم را مشغول کرده که مجبور نباشم به صداهای توی سرم گوش کنم. دیگر حتی یادم نمیآید که چرا اذیتم میکرد، فقط عادت کردهام فرار کنم. یک بخشیش را اضطراب مفیدبودن غذا میدهد. تا همین اواخر من عمیقاً باور داشتم که غذاخوردن تلفکردن وقت است (و کارهای پسوپیشش) و همیشه همراه غذاخوردن مشغول دو سه کار دیگرم و کلاً چندکارگی عادت قدیم من است. حالا مثلاً که زندگی کمی از بارهای روی دوشم برداشته و مجبور به چندکارگی نیستم، همیشه در اضطرابم که به اندازهی کافی نگران نیستم! در من درونی شده که اگر مقداری نگرانی در امکانهای مختلف سرمایهگذاری نکنم، از تلاش میایستم، فرصتهایم را از دست میدهم. از جایی این نگرانی همراه من شده که بلندپرواز نباشم و از فرصتهایی که پیش میآید بگذرم. نگرانم که ترسو بشوم یا تنبلی کنم. و اینجا با خودم جنگم میشود. هی برمیگردم عقب و نشانه میآورم از همهی زندگیام و میخواهم بدانم چهچیزی میتواند کوچکترین نگرانیای در من ایجاد کند که وصلهی تنبلی به من بچسبد. آن وقت از خودم میپرسم چرا انقدر تقلا میکنم برای اثبات خودم؟ بعد آهسته آهی میکشم و جواب میدهم برای اینکه به من اعتماد نمیکنی و تلاشهای مدامم را نمیبینی. بعد یک سمت ذهنم پتو میکشد روی سرش و میخوابد و آن یکی تا صبح در بالکن سیگار میکشد.
وقتی که من خودم را دوست ندارم، چهطور میتوانم اطمینان کنم پنجره که باقی آدمها مرا قبول میکنند؟ دلهرهی سنجیدهشدن همهجا دنبالم میکند و میدانم که این صدا دارد از درون به گوش میرسد ولی ترس از بیرون شنیدنش محبوسم میکند در انزوای خودم. انقدر که فراموشم شود چهقدر برای نوشتن در این صفحهی ارسال مطلب دلتنگم. انقدر که غریبیام میشود با فارسینوشتن. صدای خودم را در آن تشخیص نمیدهم. نمیدانم که چهطور به گوش بقیه میرسد.
بگذار همین رابطهی وصل و جدایی مکرر را حفظ کنیم. همینکه دلخوش باشم به اینکه همیشه جایی برای برگشتن دارم، برایم کافی است. میآیم که بیشتر به تو گوش کنم پنجره، که من هر چهقدر هم از خودم فرار کنم، باز گذرم میافتد به اینجا که پر از حضور من است و حقیقتش را بخواهی، آن تههای قلبم همیشه این کنج را دوست داشتهام.