"...I'd've danced like the queen of the eyesores
and the rest of our lives would've fared well."
آهسته، آهسته، بسیار آهسته
نسیم سبکی عبور میکند
و میگذرد به همان آهستگی؛
و نه میدانم چه فکری در سر دارم،
نه تمایلی دارم که بدانم.
_فرناندو پسوآ
از چهار ساعت پیش نشستهام در این گوشهی اتاق که ظهرها آفتاب میگیرد و هفت فصل کتابم را پشت سر گذاشتهام. چهارشنبه انقدر دور است که چندان واقعی به نظر نمیرسد و داستان از من میخواهد فراموشش کنم و فقط به قصه گوش کنم. مدت زیادی بود که کتاب نمیخواندم، کتابی را برای خودم لااقل، یا کتابی که خواندنش لذت داشته باشد. چهکار میکردم من؟ کجا گم شده بودم؟ مگر قرار نبود همهاش همین باشد؟ آفتاب رفته، از در و پنجرهها سرما توی خانه میوزد و صدای لرزیدن برگها میآید. نامههایم را میخوانم و دفتر شعری از پسوآ ورق میزنم. باید بلند شوم و پتو بیاورم. کتابهایم پیشم هستند. از شنبهها و چهارشنبهها خیلی دورم.