یک روز چیزی نوشته بودم جایی، نه حتی به زبان خودم، جایی که هیچکس همزبان خودم نبود. یکی از این گروههای حمایتی بود که همهی آدمها شکستگیهاشون رو میبرند اونجا عیان میکنند و شکستهبودن زبان مشترکشون میشه. من میپلکیدم اونجا، یک گوشهای برای خودم درست کرده بودم و کسی هم کاری به کارم نداشت. یک روز چیزی نوشته بودم و یک نفر اومد گفت: متأسفم که حس میکنی تنهایی و متأسفم که اینجا تنهایی تو رو پر نمیکنه. حالم رو خیلی بهتر کرد. فکر میکنم شاید برای این که من همهش در جستوجوی چیزی بودم که تنهاییم رو ازم بگیره و انتظارم که برآورده نمیشد، ناامیدیش بیشتر من رو در خودم فرو میبرد. شروع کردم به حرفزدن با اون آدم، بدون اینکه ازش بخوام حالم رو بهتر کنه. فقط کلماتی ردوبدل کردیم. و بعد با آدمهای دیگهای. گاهی چیزهای خوبی هم میساخت و خیلی وقتها هم نه. اما بالأخره یک چیزی پیدا شد این میون. چندتا آدمی که وقتی کلمهها میمونند و ورم میکنند و شروع میکنند به خراشدادن درونم، برم پیش اونها و بیرون بریزم و چیزی نگن، قضاوتی نکنند، اونها هم حرفهاشون رو بزنند و برن.