تا فراموشی عقب رفته است، بس که درد و اضطراب و زخم تازه هست، انقدر که مشغولم با هر یک دانه روز را به شب رساندن. انگار فاصله گرفتهام از زندگی را یک عمر دیدن و به وسعت یک عمر فکرکردن دربارهی آن. و مجبورم به این محدوده انقدر که ناممکن است آینده و یک قدم جلوترم را هم نمیبینم. اما گاهی میآید به سراغم، وقتی شعری میخوانم یا وقتی آخر شب است، تنها هستم، کارهایم را کردهام و عینکم را درآوردهام. یک قطعهی موسیقی میتواند هربار که گوشش میدهی، تجربهی بار اول را زنده کند و باز چیز تازهای بیافریند. همهی قطعههای این آلبوم اینطورند و گاهی که آخر شب است، صداها مرا میبرند به شهر سایهها، به سرزمین اشباح. سرزمین اشباح جایی است که انسان چه میشد اگرهایش را نگه میدارد و گریز میزند مدام به جهان ممکنی که اگر او بود با هم میرفتیم به قلههای جهان، اگر آنها هنوز اینجا بودند، ما شام را با هم میخوردیم، فیلم را با هم میدیدیم، این چیزهایی که مینویسم را به او میگفتم. و انسان از دست رفتههایش را با خودش نگه میدارد. اگر زیاد وابستهی آن بشوی، سایه میاندازد روی واقعیت؛ شاید به نظر بیاید که زیستن با درد را راحتتر میکند برای تو، اما فاصله میدهد تو را از واقعیت و زندگی را از دست میدهی. من میترسیدم که از دستش بدهم. برگردم و انقدر فروبروم در آنچه واقعی است، که خیالهایم را فراموش کنم. گذشتهی من پر از نشدن بود؛ نشدن چیزهایی که دوستشان داشتم و برایشان جان گذاشتم و هیچوقت پشیمان نشدم از چیزهایی که خواستم، از کارهایی که برایشان کردم. آنچه زنده نگهم میداشت این بود که من آن آدم بودهام، کسی که آن راهها را رفته. اما نشدند. همهی عمرم چیزهایی را خواستم که برای من نمیشدند و با این حال خواستن من واقعی بود و درد گذشتن از آن واقعی بود. و به حد مرگ غمناک بود که خودم را مجاب کنم که من اندازهی آنها نیستم. و من همهی چیزهای زیبا را میخواستم. خیلی راه آمدم تا بتوانم فکر کنم که خارج از دید من زیباییهای تازهای هست منتظر شناختهشدن و من آنها را جستم و سعی کردم نزدیکشان بشوم، اما انگار مال من نیستند. انگار من فقط میتوانم از دور نگاه کنم که به زندگی دیگران چهطور رنگ میدهند. انگار من در یک محفظهی شیشهایام. نمیتوانم کسی را لمس کنم. یک نیمهشبی یک بار کتانیام را پوشیدم و یک موسیقی را با صدای بلند روی تکرار گوش دادم، دویدم، تا نیمههای شب سنگینتر از آنچه طاقت بدنم بود، ورزش کردم. سهشب پشت هم، تا موسیقی در سرم خانه کرد و در خونم جریان گرفت و من از آنچه برای من نبود، جدا شدم. اما نمیدانستم، اگر روزی گم بشوم، اگر نتوانم خودم را به یاد بیاورم، چهکار میتوانم بکنم. این آلبوم را جمع کردم و این عنوان از شعری بود که آن روزها مدام زمزمهاش میکردم. هرکدام از این قطعهها را که بشنوی، تجربهی لحظهی اول را خاطرت میآورد. اولینبار که شنیدهامش، مرا یاد کدام آرزوی از دست رفته انداخته است، در کدام قطار بودهام، در خیابانهای کدام شهر راه میرفتم، به که فکر میکردم، به چه چیزی، خودم را کجا تصور میکردم؟ گاهی همهی آنها برمیگردد و من جهقدر نزدیکم به آنها، از همهی چیزهایی که آن بیرون است و من اندازهشان نمیشوم. میخواهم برگردم به جهان این قطعههای موسیقی. میخواهم بدانند چهقدر میخواستمشان، با هر ذرهی وجودم. و من نیستم در آن دنیا، من اینجا گیر افتادهام و از غصه آب میشوم.
ساعت ۷ بیدار شدم اما هیچکدام از کلاسهایم هنوز تشکیل نشده. اگر دانشکده بودم، میرفتیم بوفه، فلاسک چایم را پر میکردم و کمی مینشستم پشت میز کنار دخترها تا بیقراریام دوباره مرا بکشاند به پلههای کتابخانه. بارها خوابش را دیدهام، انقدر که دلتنگم، که پلهها را دوتایکی پایین میروم و میایستم سر پاگرد و نگاه میکنم به سالن مطالعه. اوایل دلم میخواست پشت میزتحریرهای تکنفره بنشینم که البته زودتر پر میشد، چون بالای سر هرکدام پریز برق بود. اما واجب نبود برای من. حتی اگر جای خالی هم بود، من مینشستم پشت میزهای بزرگ مشترک و آنها را میگذاشتم برای بچههایی که لپتاپ دارند. کوله و فلاسک و کتابهایم را پهن میکردم آن سمتی که آفتاب میگرفت و گرم بود، میگشتم بین چهرهها ببینم از آدمهای همیشگی کدامها هستند. کمی که وقت میگذراندی آنجا، کمکم بعضیها آشنا میشدند. میدانستی کدامها برای ارشد میخوانند، کدامها مشغول مقاله نوشتناند، رشتههایشان چیست، بچههای کدام گروه این هفته امتحان دارند. بعد میرفتم گشتن بین راهروی مختلف و کتابهای رندمی را برداشتن، مروری میکردم و به من دید میداد که در ماههای پیش رو به کدام سمتوسو میخواهم بروم. یا گاهی مینشستم به نوشتن. این فرصتهای کوتاه و بلند ساعت نهار و بین کلاسها فرصت میداد که نفسی بگیرم و هر بخش روزم را هضم کنم، دربارهاش فکر کنم، بنویسم و آسوده بگذرم و بروم سراغ باقی روز. این بود که غروبها که برمیگشتم و از ایستگاه مترو خیابان ولیعصر را قدم میزدم تا خانه، سبک بودم و لرزش برگهای چنار را در باد پاییز حس میکردم. و خانه، فقط خانه بود، نه محل کار و کلاس درس. فاصله در زمان و مکانها اجازه میداد بگذرم و حرکت کنم بین وادیهای مختلف زندگیام.
نشستهام توی حیاط. سماور را روشن کردهام و منتظرم چای دم بکشد. چیزهای زیادی برای نگرانی هست، اما نگران نیستم. از جنگیدن با همهچیز خستهام، از میل به تغییردادن همهچیز. زندگی در کنترل من نیست، و انگار چندان هم با آن مشکلی ندارم.
هزار شب و یکی شخصیترین بخش این وبلاگ است. وقتی شروع کردم به شعرخواندن، دلم میخواست با هم متن بخوانیم و حرف بزنیم، اما چه کسی حوصلهی این کارها را دارد؟ بعد از کمی مدت خودم ماندم و خودم و آن پستها شکل دیگری شدند. باز هم من متن میخواندم، با کیفیت بد، با صدای گرفته، پر اشتباه، با صدای پرندهها و موتورهای کوچه. هزار شب و یکی کمکم میشود آرشیو شبهای دلگرفتگی من، وقتهایی که خستهام، غصهدارم یا این شبهایی که بیمارم. فکر نمیکنم اصلاً کسی بشنودشان، فرقی هم نمیکند، در این پستها به مخاطبی نگاه ندارم. فقط دکمهی ضبط را میزنم و شروع به خواندن شعر میکنم، بیآنکه قبلش مرور کرده باشم. حال من، هرچه که هست، در یکی از این شبها ثبت میشود.
پستها در صفحهی اول وبلاگ نمیآیند، اما تا قبل از اینکه پست جدیدی بگذارم، ستارهشان برای شما روشن میشود. در آرشیو هم زیر دستهی موضوعیشان هستند. فکر کردم خوب است یکبار این را بگویم.
دو پیراهن کهنه و رنگورفته از تو دارم، هردو برای وقتی که رئال بودی. یک پیراهن سرخ هم دارم از تیممان، به اسم ابراهیموویچ، از معدود بازیکنانی که حقیقتاَ ازشان متنفرم. هیچکدامشان مال من نبودهاند. صبر کردهام تا برادرم بزرگ شود و دیگر اندازهاش نباشد و بدهدش به من. او هرسال برای تولدش پیراهنی با اسم تو را هدیه گرفته؛ لااقل قبل از آنکه به سرش بزند و برود طرفدار سیتی شود. برادرهای دیگرم هم همینطور. گاهی وقتها میبینی همگی رفتهاند منیریه، بین کپیهای کیت جدید باشگاهها بگردند و هرکس از باشگاه محبوب داخلی و خارجیاش چیزی بردارد. به من اما از این خریدها چیزی نرسیده. به گمانم کسی فکر نکرده ممکن است من هم آنقدر طرفدار تیمی باشم. خودم هم راستش هیچوقت چیزی نگفتهام.
من در خانههایی بزرگ شدهام که تلویزیونشان همیشه فوتبال پخش میکرده. دورهمیها برحسب بازیهای مهم چیده میشده. همیشه بچهای در گوشهوکنارشان توپی به دیوار میشوتیده. من اولین ناسزاها را سر دربیها یاد گرفتهام و رقص پا را بعد از صعود تیم ملی به جام جهانی. جام جهانی بزرگترین اتفاق بچگی ما بوده. تابستانهایی که کمپ بزنیم با باقی دخترپسرخالهها در خانهی یکی از خالهها و تمام بازیها را ببینیم، ژورنالهایی درست کنیم با نقاشی پرچم تیمها و ترکیبها و نتیجهی بازیها و خوب گوش کنیم به بزرگترهای اطرافمان که کدام تیم قوی است، کدام بازیکن خوب است. خانهی ما استقلالی بود. برادرم وقتی سه سالش بود، همهی توپهایش را از کوچک به بزرگ میچید در عرض اتاق و دانهدانه پنالتی میزد به نااصر حجاازی. دربیها خانهی ما میزبان استقلالیهای فامیل میشد و برای من کودک تماشای بزرگترهایی که داد میزدند سر تلویزیون و فریاد میکشیدند از خوشحالی و مرا به آسمان میانداختند، شیرین بود. در مهمانیها دوست داشتم بنشینم بغل بابا و به بحثهای بیپایانشان دربارهی اینکه تیم کدامشان بد بخت و اقبالتر است، گوش بدهم. میپرسیدم از بابا که اگر طرفدار اون تیماند، چرا میخوان ثابت کنند اون بیچارهتره؟ و بابا توضیح میداد که با کوبیدن تیم، چهطور سطح توقع را پایین میآورند که اگر باخت جوابی در آستین داشته باشند و اگر برد، بردشان بزرگتر جلوه کند. من این شور را شناختم و هرچه بزرگتر میشدم، بیشتر میخواستم که بخشی از آن باشم، سهم خودم را پیدا کنم. ببینم نسبت آن با من چیست. بار اولی که خودم بودم و فوتبال و نگاهم به زمین سبز بود، نه واکنشهای مامان و بابا، وقتی بود در اتاق انتظار پزشکی. بوی درمانگاه پیچیده بود در دماغم و پاهایم را آویزان از صندلی تاب میدادم. تلویزیون کوچک آویزان به سقف بازی پاس را نشان میداد، پاس تهران. آرش برهانی گل زیبایی زد و شوق دوید از قلبم به صورتم و تمام تنم. پاس تهران اولین تیم فوتبالی بود که من خودم تنهایی دوستش داشتم، مثل رازی. نه که بنشینم پای هر بازیاش، ولی اخبار ورزشی ساعت ۱ را که نگاه میکردیم یا میان روزنامههای ورزشی بابا، دنبالش میگشتم و هر خبری ازش را به خودم میگرفتم، حس میکردم این تیم من است.
قبل از آن و تا مدتها بعدش، کمتوجه به هر تیمی و بردوباختی، چشم من به دنبال داور بازی بود. بدون اینکه توپ را دنبال کنم و دلهرهی گلی را داشته باشم، مبهوت داور بودم. جایگرفتنش در زمین، تصمیمهایش، محکم و قدرتمند ایستادنش در مقابل بازیکنها. به نظرم بهترین نقش توی زمین داور وسط بود. این را هیچوقت به کسی نگفتهام که وقتی بچه بودم دلم میخواست داور بشوم. آن موقع دربیها را داورهای خارجی فقط قضاوت میکردند و من در خیالاتم اولین داور ایرانی دربی میشدم. قبل از اینکه هوادار بازیکنی باشم، طرفدار محسن ترکی و سعید مظفری زاده بودهام.
بعدش توجهم به دروازهبانها جلب شد. وحید طالبلو شد بازیکن محبوب من. خودم انتخابش کردم. کسی که نمیآمد از او تعریف کند. بیشتر سروصداهای اطرافم برای این بود که از بازیکنان گل میخواستند؛ و من در سکوت مهارهای طالبلو را دیده بودم. نهایت فنگرلیام هم این بود که یکبار تلویزیون رفت خانهشان و با او مصاحبه کرد و خانوادهاش را نشان داد و من حیرت کرده بودم که ااه، این بیرون از زمین فوتبال هم خانه و زندگیای دارد. دروازهبان دیگری که جذبش شده بودم، پیتر چک بود به خاطر کلاهش و در ذهن من چه قهرمان بزرگی بود که برای حفظ دروازهاش جانش را به خطر انداخته. فوتبالهای خارجی دیروقت بود، اما بابا میگذاشت کنارش ببینم تا وقتی که بیهوش میشدم جلوی تلویزیون. وقتهای خلوت آخر شبی ما با هم بود. مامان صبحها زود بیدار میشد، بیشتر هم فوتبال داخلی را دنبال میکرد. من و بابا میماندیم و زمین فوتبال و قصههایش. یکی از همان شبها بوده حتماً. در خاطرم محو و گنگ است و نمیدانم چهقدرش زاییدهی خیال. در خانهی همدان بودیم و تلویزیون در اتاق من بوده، نمیدانم چرا، شاید وقت اسبابکشی بوده و هال و پذیرایی شلوغ. یادم میآید که تکیه داده بودم به دیوار، کنار چارچوب در و تماشا میکردم در قاب کوچک تلویزیون که توپ زیر پای بازیکن سرخپوش جلو میرود و خیزش شور را در قلبم حس میکردم و دلم خالی میشد. سوالهایم را پرسیدهام حتماً، این که بود؟ آن پیرمرده کیست؟ این چه تیمی است؟ چندم جدول است؟ و آن نام ماند با من تا منتظر شنیدنش از اخبار ورزشی باشم، تا در روزنامه جایش را در جدول نگاه کنم، تا بماند با من همهی سالهای بعد و تیم تو بشود تیم من.
از جام جهانی ۲۰۰۶ است که فوتبال را جزئی از خودم به یاد میآورم. آن موقع مصیبت زندگیمان را پر نکرده بود و هنوز جا باقی بود کمی برای اینکه شادیهایمان را با خودمان به خیابان ببریم. تیم ملی صعود کرده بود و بهاره پرچم ایران کشیده بود روی گونههایم. رفتیم تا میدان ولیعصر و سرود خواندیم و فریاد زدیم. تابستان آن سال شد بهترین تابستان زندگی من. پوستر تیم ملی را از روزنامهی گل جدا کرده بودم و چسبانده بودم به در اتاقم و در هربار رفتوآمد با فریدون زندی خوشوبش میکردم. همدان بودیم هنوز، تابستان قبل از کلاس دوم بود. از آن سال من تابستانها میرفتم ملایر، خانهی خاله میماندم. حسین کوه بزرگی از کارتهای بازیکنها جمع کرده بود. گاهی که حوصلهام سر میرفت و همهی کتابهای دم دستم را خوانده بودم، آنها را مطالعه میکردم. پرتغال آن دوره در گروه ایران بود و همه از آن صحبت میکردند. و تو آنجا بودی، همراه فیگو در آن بازی که حسین کعبی با استوک کوبید توی صورتش و تو ایستادی پشت ضربهی پنالتی و توپ را کوبیدی به کنج چپ دروازهی ابراهیم میرزاپور.
ما که صعودکردنی نبودیم، از بعد بازیهای گروهی هرکس یک تیم دیگر برداشت. من به دنبال تو آمدم، در آن نبرد خونین که از روی هلند رد شدیم، پنالتی آخر را مقابل انگلیس گل کردی و بازی بعدش زیدان فرانسه را به آن فینال تاریخی مقابل ایتالیا برد و ما در ردهبندی به آلمان افتادیم. خوب آن بازی را یادم هست. بازیهای حذفی را آن سال دهات دیدیم، همه دور هم. آن شب عروسی دختردایی مامان بود. پیراهن چینداری پوشیده بودم و موهایم را بافته بودم و در یکی از اتاقهای خانهی عروس، نشسته بودم دور از صدای رقص و موسیقی و بازی را تماشا میکردم. آلمان برد و من دیگر دلم با آن تیم صاف نشد.
من فوتبال را با تو شناختم. وقتی پیرمرد از اولدترافورد رفت و همه رفتند و تیم دیگر به من حس خانه را نمیداد، کنار برادرم نشستم به تماشای بازیهای رئال و بار دیگر تیم تو را دوست داشتم. برادرهایم بزرگتر شدند و خانهی ما پر شد از تصویر تو روی لیوانها و پوستر و روبالشی و کمدهایشان پیرهنهای هر فصل تو. تو میدرخشیدی. دیگر پسر کوچک ما نبودی کنار ستارههای ریزودرشت دیگر، میان ستارهها تو درخشانترینشان بودی و من تو را همهی این سالها تماشا کردم. تا تو باز رفتی و اینبار نه جایی که من بتوانم با تو بیایم. میان تیمهای بسیاری که میخواهم سر به تنشان نباشد، یوونتوس جایگاه ویژهای دارد. بگذار بگویم که من حتی یک بازی هم از تو با آن پیرهن تماشا نکردم. آواره شده بودم انگار. دلم نمیخواست فوتبال ببینم. رئال هم خانهی من نبود بدون تو. یک مدتی فاصله گرفتم، اما من فوتبال را دوست داشتم و چیزی باز مرا کشید سمت نیمهی سرخ منچستر. مورینیو داشت خراب میکرد و همهجا زمزمهی این بود که قرار است بیرونش کنند و من برگشتم که از تماشای آن لذت ببرم. چونکه از مورینیو حتی بیشتر از گواردیولا نفرت دارم. و مردک را انداختند بیرون و بگو که را آوردند... اوله برگشت و همهجا پر شد از عکسهای قدیمی، خاطرههای قدیمی، دوباره میشنیدم از آدمهایی که دوستشان داشتم، میگشتم بین اینستاگرام بازیکنهای قدیمی، اسکولز را پیدا کردم و به خاطر آوردم چرا این پیرهن را دوست داشتم.
شروع کردم به تماشای بازیها. یک غربتی گاهی مرا میگیرد، وقتی نگاه میکنم و میبینم بسیاری از آدمهایی که میشناختمشان و برای سالها دوستشان داشتم، دیگر نیستند و این جوانهایی را که حالا میدرخشند، من نمیشناسم. اما فوتبال یک روایت زیباست و شخصیتها در دل این روایت پیدا میشوند و خودشان را میشناسانند. میدانی بعد بازی قرار است بروی و با هواداران دیگر به کدام بازیکن بدوبیراه بگویی، میدانی کدامیکی دستمایهی شوخی میشود و کمکم شروع به دوستداشتن بعضیهای دیگر میکنی. میسن گرینوود همان سال وارد تیم اصلی شد. بعد دنیل جیمز را خریدیم و من چهقدر به او احساس نزدیکی میکردم، همسنوسال بودیم. وقتی رفت، کمی دلم گرفت. گل اولش را برای منچستر هیچوقت فراموش نمیکنم. برونو فرناندز قرار بود تابستان بیاید و همه از او حرف میزدند اما خبری نشد و من خیلی ناراحت شدم، چون از سال قبلش او را دنبال میکردم، ازش خوشم میآمد و خانوادهی سهتاییشان با آنا و ماتیلده خیلی دوستداشتنی بود. زمستان آمد و تیم ناگهان سهدرجه زیباتر شد. بعد گونسالوی فندق به دنیا آمد و خوشحالی بعد از گلش آن چند بازی عوض شد.
یورو میدیذم امسال و فکر میکردم این تیم ملی پرتغال دیگر برایم مثل قبل نیست. حتی شبیه به همین جام جهانی آخر که شب حذفشدنش نشستم و گریه کردم برای تو که سنت میرود بالا و جام نمیگیری. و بسیار دور از آن یورو، بهترین یورو، هجمهی احساسات متضاد. اول بازی مصدوم شدی و تو را بیرون بردند. اشک میریختم همراه تو، در بالشم گریه میکردم. تمام شده بود. اما تیم دوام آورد و در وقت اضافه ادر گل زد و من با چشمهای پف کرده فریاد کشیدم از ته دل.
میدانی چهقدر غصه خوردهام که این همه از هم دور شدیم؟ و با خودم گفتهام که این تلخی زندگی است، تلخی واقعیبودن. مثل آنکه سرزمین تو را دوست داشتم. پرتغال برای من یک سرزمین دور بود، جاییکه چیز زیادی از آن نمیدانستم و وقتی میخواستم خیال کنم جای ناشناخته و غریبی را، برای اینکه شخصیت داستانم در بندری قدم بزند، روی نقشهی گوگل در خیابانهای لیسبون قدم میزدم. بعدتر کمی جستوجو کردم، رفتم کمی پرتغالی یاد گرفتم، اما زبان دلنشینی نیست و تاریخ آن ملت آلودهتر از قصههای من است. بازی تیمهای دیگر را در یورو دیدم، اما قلبم فقط برای آن میتپید که باختنشان را ببینم. چهقدر کیف کردم از باخت انگلیس.
بعد سروصداهایی آمد که تو قرار است از تورین بروی. فرقی نمیکرد برای من، مسی که رفته بود پاریس، تو هم لابد میرفتی یکی از همین تیمهای شلوغکن. من اصلاً فکرش را هم نمیکردم که تو به ما فکر کنی. ما قرار نبود جامهای رنگارنگ ببریم، میانهی زمین ما سوراخ است و دفاعمان لنگ میزند. تو برای چه باید میخواستی که اینجا باشی؟ بعد خبرهای منچسترسیتی آمد و لباس آبی کمرنگ را بر تنت پوشاندند و خنجری قلب مرا پاره میکرد و چه میشد کرد؟ زندگی تلخ بود سراسر، این هم جزو آن. بعد شروع کردند، از یکی دو پیام و بعد شد همهمههای اینجا و آنجا، کسانی که میشناختم و معتمد بودند، ریو فردیناند مسخره. در اتاق تاریک نشسته بودم و زانوهایم را بغل کرده بودم، گوشی را گذاشته بودم جلویم و هر چند لحظه صفحه را رفرش میکردم. خبر، رسید. تو میآمدی. آن شب در اتاقم رقصیدم و بغض کردم و صدها بار برگشتم و چک کردم که واقعی باشد، در خواب ندیده باشم، تو بیایی و بار دیگر تیم من شد تیم تو.
دوستت دارم و سرخ بیشتر از هر رنگ دیگری به تو میآید. آدمها بههم میپرند، میگویند چرا وقتی تیم بازیکن میانی ندارد، برای آمدن تو خوشحالیم. و من فکر میکنم که چرا آدمها استانداردی برای هرشکلی از بودن میسازند و هرکه آنطور نباشد را نفی میکنند؟ هرجا که کسی فهمیده من هوادار یونایتدم، شروع کردهاند به گفتن که هرچه جام ما گرفتهایم برای عهد دقیانوس است. هروقت گفتهام طرفدار توام، مرا مسخره کردهاند که به خاطر دختربودنم، عاشق ریخت و قیافهی تو شدهام و یا نوع دیگری از سکسیستها که تلاش میکنند یادم بدهند که اصالت هواداری به تیم است، نه بازیکن. حالا حتماً آنهایی را که به خاطر رونالدو منچستری میشوند مسخره میکنند و هوادارهای کمسال از هم میپرسند قبل از اینکه رونالدو بیاد هم طرفدار منچستر بودی؟ و اصالت بیمعنایی قائل میشوند برای یکسری فاکتورهای هواداری. اما همهی ما به خوبی تواناییم برای انتخاب تیمی که دوستش داریم و فرقی نمیکند که به خاطر بازیکنی باشد یا جو میان دوستان و خانواده یا در پس یک اکتشاف شخصی یا هر شکل دیگری. آن کسی هم که بازیکنی را به خاطر جذابیتش دوست دارد و عکسش را به دیوار میزند، اسمش هوادار است و سهم خودش را از این جهان پهناور فوتبال میبرد. هیچکدام از ما نیاز نداریم کسی برایمان شرطوشروط بگذارد برای دوستداشتن فوتبال. کاش آدمها بگذارند همهی ما از بازی بزرگ لذت ببریم. خصوصاً حالا که تو برگشتهای و لبخند امشب از لب من نمیرود. نشستی روی زانویت وسط زمین و اولدترافورد تو را در میان گرفت و نامت را فریاد زد. لبخند زدی و من لبخند تو را دیدم. باز قلب من همراه تو دوید در زمین بازی و توپ که به پای تو خورد و وارد دروازه شد، نتیجه مهم نبود برای من، من تو را تماشا کردم که دویدی گوشهی زمین با پیراهن سرخت و به هوا پریدی و چرخیدی و دستهایت را باز کردی و شادی گل تو برای تیم ما بود. ۱۲ سال گذشت... چهقدر دلتنگ تو بودم. اشک به چشمم نشست.
تو زیبایی و توپ پای تو را میشناسد. بازی فوتبال یک روایت است. من هیچوقت شور بردوباخت ندارم، من حرکت توپ را تماشا میکنم و تمام بازی زیر لب با بازیکنها حرف میزنم. تو شخصیت مورد علاقهی من در این روایتی و من تو را دوست دارم و تا آخرین کلمه به دنبال تو میآیم.
گم شده بودم در بیابان. فرسنگها را پیاده گز کردم دنبال خانهای، سبزهای، آبادانیای. فقط آفتاب بود که تیز میتابید به مغز سرم. هزارها قدم رفتم جلو و افق بیابان نزدیکتر نشد. کوههای سخت را بالا رفتم و از آن بالا تا چشم کار میکرد تنها زمینهای خشک گسترده بود. دو هزار قدم برگشتم، مسیرم را عوض کردم، روسریام را گیر دادم به بوتهی انبوه خاری که نشانی برای راه آمده باشد و سر آخر آفتاب که میچکید و در زمین تشنهی بیابان فرو میرفت، دیدم که تمام وقت دور خودم گشتهام. با آخرین توانی که مانده بود، شروع به کندن زمین کردم به دنبال چکهای آب و فقط خاک گرم آفتابخورده مشتهایم را پر کرد. آسمان صاف آبی، ملغمهای از رنگهای زرد و سرخ شد، درخشید و تابید و ناگهان به سکوت تاریکی نشست. خسته بودم و قطبنمای من شکسته بود. هیچکس نبود که بفهمد من برنگشتهام. من گم شده بودم و آنطرفها، آن دور، نمیدانم در کدام جهت، شهری بود که زندگی جاری بود در آن، بدون آنکه حواسش باشد یا اهمیتی بدهد به اینکه من نیستم.
شب بیابان ساکت بود و سرد، آنقدر که دلتنگ آفتابم میکرد. با خودم فکر میکردم فقط باید دوام بیاورم تا روز برسد، آنوقت چارهای پیدا میکنم. اما آن شب را پایانی نبود. آنقدر که توانستم چشمهایم را باز نگه داشتم و هربار در مرز بیهوشی، نوری حس کردم و از جا پریدم؛ اما تنها خیال بود یا سوسوی غمانگیز ستارهای. کولهام را بغل کردم و به خواب رفتم. از سرما بیدار شدم و همچنان شب بود. دستهایم را در جیبم مشت کردم و راه افتادم. به هرحال بهتر از نشستن و کارینکردن بود. اما بعد از پیمودن مسیری، به نظر بیمعنی و احمقانه آمد. لبهی صخرهای نشستم و انگشتهایم را شمردم. خیره شدم به سایه و نیمسایهی سنگها و خیال بافتم که فردا به کدام حقه و کلکی نجات پیدا کنم. مثلاً اینکه چشمههای زمزم از زیر پاشنههایم بجوشد و بیابان گلستان بشود و درختهای میوهاش را نذر جان سالم به در بردن از این مخمصه کنم. اما شب بود و تاریکی از گوشهایم تو خزید و سرم را پر کرد و خیالهایم را برد و خوابهایم را گرفت و دست دراز کرد و قلبم را در چنگش فشرد و با هر نفسم، از دستهای جوهری تاریکی اضطراب پخش شد در وجودم. هرچه ترانه بلد بودم به آواز خواندم اما سکوت شب بزرگتر و عمیقتر از صدای من بود. در انتهای سکوت، صدای کودکیام را میشنیدم و صدای گریهها و کابوسهایم را و صدای ناامیدی را از روبهرو که رنگ صبح را در خیالم خاکستری کرد و آفتاب را سرد و خاموش. و قلب مرا صداها در مشتشان میفشردند. دویدم به هر طرفی که دور بروم، دور بشوم، اما سکوت به دنبال من بود و شب تمامی نداشت.
گاهی دنبالهداری با عجله میگذشت، پشت سرش فریاد میزدم که نمیتواند مرا با خودش ببرد؟ لااقل راه را به من نشان بدهد؟ نمیداند چهقدر مانده تا صبح؟ از دیدنم ریسه میرفتند و از خندهایشان لجم میگرفت. دهان هم که باز میکردند برای حرفزدن، آنقدر دور شده بودند که کلماتشان در صدای وزش باد میان بوتههای خار گم میشد. یکبار یکیشان سر برگرداند و با اخم ملایمی گفت شوخی میکنی؟ بالا را نگاه کن.
بالا صفحهی تخت تاریک بود و نقطههای روشن پراکنده. از غروبی که انگار سالها از آن میگذشت، ستارههای بسیار دیگری ظاهر شده بودند. روی خاک سرد بیابان دراز کشیدم و خیره شدم به هزارهزار ستاره. از این فاصله همه کوچک و خنک به نظر میآمدند. اگر هرکدامشان را برمیداشتی، تنهایی یک اتاق را هم نمیتوانستند روشن کنند. شاید با چراغ چشمکزن اعلان گوشی اشتباه میگرفتیشان. حالا اما، کنار هم زیبا بودند. انگار یک چیز بودند همهشان، یک تصویر کامل، بدون اینکه جدا از هم اسمی داشته باشند. تیرِ کمان جبار را دنبال کردم تا خرس بزرگ که خودش را سپر بلای کودکش میکرد و در انتهای دم بچهخرس، ستارهای نورانی نشسته بود و لبخند میزد. و همانقدر که عجیب بود، طبیعی بود. بیآنکه شکی به حسم داشته باشم، منتظر بودم چیزی بگوید. گفت انگاری نور این همه ستاره کافی نیست که سحر برسد! پرسیدم سحر از کدام طرف میآید؟ سمتی را نشان داد. میخواستم راه بیفتم اما پیش رویم ظلمات بود. گفت قدمبهقدم بیا، من راهنمایت میشوم. نگاه کردم به اطرافم... کولهام را جایی انداخته بودم. گفت دیگر احتیاجش نداری.
راه افتادم زیر پهنهی آسمان، قصهام را برایش تعریف کردم که چه شد که یکروز جمع کردم و از شهر زدم بیرون، راندم در جادههای غریبه تا که دیگر ماشین من را نبرد و بعد از آن سرگردان بیابان شدم. با دقت گوش میکرد. گاهی همراهم آه میکشید و گاهی میخندید. چندوقت یکبار هم، بدون آنکه رشتهی صحبت را ببرد، آرام سمتوسوی مسیرم را اصلاح میکرد. کمکم ستارههای دیگر هم جمع شدند و گوش دادند و یکبهیک نامشان را گفتند و قصهشان را تعریف کردند. خسته بودم و دهانم خشک، اما راه هموارتر بود برایم. کمکم هوا به گرگومیش میزد و آسمان از دوردستها روشنی میگرفت. ستارهها کمرنگ میشدند و محو در پهنهی آسمان، اما میدانستم هستند و صدای ستارهی راهنما مرا پیش برد تا آخر بیابان. هوا صاف بود و تکههای ابر پراکنده. پا روی ابرها گذاشتم و بالا رفتم، سر جای خودم در آسمان. صبح دمید و بیابان یخزده را روشن کرد.