هنوز مهمونها نشسته بودند. زودتر برمیگشتم پایین. شاید میخواستم درس بخونم، با اینکه تعطیلات بین دو ترم هم بود. گفته بودم رفتنی بیاید سر بزنید که من زنده باشم. پنج دقیقه بعدش، در رو باز کردم و از لای در گفتم من رو میبرید دکتر؟ حملهی آلرژیک بود. مهمونها هم داشتند میرفتند. بیمارستان لقمان که رسیدیم، خاله تعریف کرد وقتی آرتین پودر لباسشویی خورده بود اینجا آوردندش. سرد بود. روی صندلیهای بخش اورژانس نشسته بودم و کلاه کاپشنم رو کشیده بودم پایین پیشونی. به آدمها نگاه میکردم. پزشک اورژانس بالای سرم اومد و حرفاش رو زد. خندید و گفت نگران نباش، تا حالا کیوی کسی رو نکشته. خندیدم. لبخندش قشنگ بود. دایی از توی جیب کاپشنش کشمش بهم داد. پرستار گفت انقدر اونجا رو شلوغ نکنند. خاله پیشم موند. چشمهام رو بستم تا تمومشدن سرم. خاله دستم رو گرفت بین دستهاش. سردم بود. دلم برای مامان تنگ شده بود. فرداش جمع کردم رفتم سفر. رفتم پیش مهتا. از دو سوی پل قدم زدیم تا رسیدن به هم. روی پنجه ایستادم و بغلش کردم. رنگ و رو نداشتم. گفت صبحانه خوردی؟ نه. برد من رو به کافهی سفید پر گیاهی با خطوط منظم. آدمها نشسته بودند آرام کنار هم. چای گرفتیم. لیوانهامون رو عوض کردیم تا من غلیظه رو بردارم. آرام نشسته بودیم کنار هم. توی مترو وقتی از هر دو سوی ریل قطارها میرسیدند و از هم جدا میشدیم، ایستادم روی پنجه و بغلش کردم. برای مهتا دلتنگم.
از فردای رسیدن تا دو هفته توی رختخواب بودم. مامان دعوا کرد با من و قهر کرد انگار، بعد خیلی مدت. کار داشت و قرار بود برم خونه بمونم و گفته بودم نمیام و مریضم. یادآوری کرده بود که سیستم ما اینطور نیست که هرکس زندگیش رو برداره بره یکگوشه کناره بگیره. تقسیم مسئولیت، تقسیم مشکلات، همدلی و همراهی در همهچی. روزها توی رختخواب مونده بودم. توانی برای ایستادن نبود. نمیخوابیدم و چیزی نمیخوردم. بدنم چیزی نگه نمیداشت. آدمها میاومدند و میرفتند. خونه پر از صدا بود و توی اتاق، مدفون توی تختم، تنها بودم. ضعیف شده بودم و یکروز صبح فکر کردم اگر این یک روز دیگه طول بکشه، همهی نیرو از تنم میره و میمیرم. همینگوی میخوندم با جلد آبی و نقاشی درخت و مزرعه. به درمانگاه که رسیدیم فکر کردم ممکنه هنوز پزشک کودکیهام اینجا باشه؟ و سعی کردم چهرهش رو تصور کنم. فشارم رو گرفت و گفت که پدرت رو درآورده. خوابیدم روی تخت سمت راست اتاق تزریقات. سرد بود و حس میکردم اگر به دست راستم سرم بزنه راحتترم. رفتم تخت وسط. شبیه خونه بود و پتوهای پلنگی سبز داشت. سرد بود. زیر کاپشنم جمع شدم. به دست راستم زد اما اشتباه کرد و خیلی ناراحت شد از اینکه اشتباه کرده. چیز عجیبی گفت. گفت که اصلاً دوست ندارم کسی رو دوبار سوراخ کنم. به شکل غریزی میخواستم چیزی بگم که حس بد و خجالتش رو از میونمون برداره. جان نداشتم هیچ. آستین چپم رو بالا زد. خیره شدم به سقف کاذب درمانگاه. فکر کردم چهطور اگر زلزله بیاد، همهمون میمیریم. از پزشک گواهی گرفتم برای کلاسهای هفتهی اول ترم. مامان زنگ زده بود بعد چندروز. صداش نگران بود اما چیزی نگفت. من هم نگفتم. ناگفته به تفاهم میرسیدیم. انقدر شلوغه زندگی که فرصتی نمیمونه.