میدونم شما میاید در کامنتها در مورد متن دیدگاهتون رو میگید ولی توی این وبلاگ متنها دربارهی منه و من در برههی سختی از زندگیم هستم و از دل لحظههایی که دارم زندگی میکنم اینها رو مینویسم. نه که حالا تحفهای باشند ولی اهمیتشون زیاده برای من. برای شما نیست. نوشتهی شما نیست چون. برای شمای مخاطب نوعی متنه این فقط و میشه برداشتهای مختلف داشت و با جنبههای مختلفش وارد گفتوگو شد. برای من ولی یکجنبه پررنگه، اونی که دارم تجربهش میکنم واقعاً و وقتی کامنت نامربوط به حسم میگیرم، خیلی بهم آسیب میزنه. اینجا رو برام ناامن میکنه، اضطرابم رو تشدید میکنه و من رو عقب میبره به سمت زندان سکوت.
حقیقتش وقتی تو پای تلفن بودی، توی اتاق نشسته بودم، زانوهایم را بغل کرده بودم و صدای گریهام را در آرنجم خفه میکردم. منتظر بودم صحبتت که تمام شود، بیایی توی اتاق و بگویی چه گفتهاند و من متنفر بودم از اینکه برای روبهروشدن با من تو را واسطه کنند که از همه برای من گرامیتری. من مجبور بودم روی درستی بایستم مامبزرگ، چهطور اگر تو مقابلم میبودی؟ تندتند اشکهایم را پاک میکردم که اگر آمدی مرا درمانده و گریان نبینی غصه بخوری و سریع مرور کردم دلایلم را، حرفهایم را. چه باید به تو میگفتم که دلت را نشکانم و از میانجیگری حفظت کنم؟ تو مگر کجای این قصه بودی که آسیبش به دل سالخوردهی یکعمر دردکشیدهی تو برسد؟ من از کسی عصبانی نبودم. من به ضعف آدمی در برابر زندگی واقف بودم. من فقط ناتوانم برای بار به دوش کشیدن و بقیه که این را نمیدانند. چهطور باید میگفتم که تو را و همه را از غصه و رنج حفظ کنم؟ صحبت تمام شد، تلفن قطع شد و تو نیامدی. تو بزرگ بودی وخردمند و مقاوم. تو هم، نقشهای اجباری را نمیپذیرفتی. نیامدی. من در اتاق ماندم. گریههایم را کردم، فکر و خیالهایم را کردم، غصه خوردم، با خودم حرف زدم و آرام شدم. آرام شدم تا چندساعت بعد و نشستم پای درسم. شروع کردم به نوشتن. یادم آمد زندگی هزار سوراخسنبهی دیگر دارد برای نفسکشیدن. آمدی توی اتاق، نشستی لبهی تخت، همانطور که لباسهایت را جدا میکردی از هم، تعریف کردی مثل همیشه که تعریف میکنی کیَـک زنگ زد و چهکسَک فلان گفت و... و من همانطور که سرم توی کتابم است و کارم را پیش میبرم، جواب میدهم و میخندم و همراهی میکنم. و پرسیدی میری حالا یا نه؟ من نگران نبودم ولی منتظر بودم که چه جواب میدهی. گفتم نه. نخواستی راضیم کنی، یکدلیل آوردی فقط مفید معنای اینکه درک کن بقیه را، از سر خیرخواهی میگویند. و من میدانستم، صحبت اینها نبود. گفتی گفتهام میل خودش، هرچه خودش خواست. نگفته بودی، من صدایت را میشنیدم وقتی حرف میزدی، ولی تو میدانی با هرکس باید چهطور صحبت کنی. از من حرف نزدی دیگر، قصه و خاطره گفتی. از غصههایت گفتی. از وقتی آدمها ندانسته تصمیم میگیرند، نشناخته رفتار میکنند. تو غصهدار بودی، از من نه، از آدمهای گذشته و رفته هم نه، از رنجهای گران زندگی و ضعف و ناچاری آدمی در برابرش. دنیای ما باهم خیلی فرق میکند مامبزرگ. تو چهطور اینگونه مرا میفهمی؟ یا چهطور است که شاید نفهمی اما تمام و کمال از من حمایت میکنی؟ من قلبم آرام بود، تو توی تیم من بودی. عصری باهم نشستیم پشت میز، خاله آمده بود که چیزی میخوردیم و حرف میزدیم. پرسید و من کوتاه گفتم. آماده که فرار کنم اگر خواست پاپیچم بشود. همراهم شد. حق را به من داد. ساکت شدم. فکر کردم. فکر کردم چهطور شما به قضاوت من، به تصمیمات من اعتماد میکنید؟ این اطمینانی که دارید به من از کجا آمده؟ چرا من ندارمش؟
فارسی باستان میخوانم، کتیبهها را کلمه کلمه کشف میکنم و حس میکنم خیلی شگفتانگیزم. زبانم را میچرخانم، واکهها در دهانم میرقصند و کلمه ردایش را باز میکند، از غربت بیرون میآید و آشنا میشود. یکزمان فکر میکردم بعد از دستور زبان هیچچیز مرا عاشق نمیکند. یکروز نشستم سر کلاس زبانشناسی و روزهای بعد تا آخر وقت در کتابخانه، بعدش توی اتوبوس، مترو، در تاریکی آخر شب خانه، مسحور و دلداده آشنای زبان شدم. اول ترم دوشنبههایم را خلوت کردم برای خود او. نشستن سر کلاس صفوی، نشانهشناسی را از خود او شنیدن. شنبهها تا آخرین ساعت بعدازظهر سر کلاس استاد قبلیام مینشستم میز جلویی، همهی سؤالها را جواب میدادم تا آخروقت که همه میرفتند و او میماند تا من از همهی چیزهایی که در هفته خوانده بودم بگویم و سؤالهایم را بپرسم. محروم که شدیم از حضور و دیدار و صحبت، از راهروی نیمهتاریک زبانشناسی در کتابخانه، من ماندم و غصههایم و غربت از خواندن.
سهسال پیش، آن بعدازظهر داغ تفتیده که در پایانهی اتوبوسهای آزادی نشسته بودم روی صندلی کنار پنجره، از خودم چیزی پرسیدم. «اینجا که هستی، خوشحالی؟ وقتی زندگی سخت بشود، وقتی رنج بودن به گلویت فشار بیاورد، میتوانی در اینجایی که هستی، تحملش بکنی؟ کمکت میکند نفس بکشی؟» تماس گرفتم با مادرم. گفتم دیگر به دانشکدهی معماری برنمیگردم.
نشستهام در پناه دیوار آفتابگرفتهی حیاط. آسمان مثل خاطرهی کودکیام پاک است، هوا بیتکان و در چرت بعدازظهر. موسیکوتقیها تکوتوک میآیند، چرخی میزنند، به پنجرهی زن همسایه نوک میزنند برای سهم روزی دانه، سرک میکشند و مرا تماشا میکنند که نشستهام کنار باغچهی بنفشههای زرد و نارنج و دانهدانه کلمه میگذارم پشت هم تا کشآمدن این نوشته. مثل قدمهایم که لحظهلحظه آمده تا کشآمدن زندگی. من گاهی بیطاقت میشوم از رنجها. گاهی حس میکنم تمام جهان آشفتگی است و من هیچجایی ندارم در این غوغا. دخترعمو پسرعموهای موسیکوتقیها دانهدانه میآیند سر موعد قرارشان با زن همسایه، من تکیه دادهام به دیوار گرمی که پشت آن درختهای انار گلکردهاند و تابستان را نفس میکشم. بالای پلهها، توی خانهی امن و راحتمان که مامبزرگ چای نوبت عصر را دم میکند، کتیبهها نشستهاند در دفترم، به انتظار موعد دیدارمان باهم. هرچیز دیگری بود در زندگی من به جز ادبیات، من را میکشت. هیچچیزی جز ادبیات من را زنده نمیکرد. من انگشتهای تو را که آن بعدازظهر میکشیدی به موهای بافتهام، حس کردم. من محبت را از دستهای تو گرفتم، خدای قمریهای درغربتمانده.
برگشتن به روال چایی بعد از ناهار، چایی بعد از نماز، چایی عصر.