دنبال تو میگردم، سراسیمه. گاهی صدای تو را گم میکنم. حرفهای نامفهوم درهم میپیچند. انگار ماهی بابل از گوشم افتاده. حرف کسی را نمیفهمم. اصوات ناشناخته اما انبوه خالی تاریکی را پر نمیکنند. راه میروم، دست میکشم، مینشینم روی زمین سنگی، چشمهایم را میبندم و سوت میزنم. مکرر و ملایم سوت میزنم و منتظر میمانم تا پیدایم کنی. گوشهایم گاهی بسته میشوند. چهرههای دوتا شده درهم میپیچند. کسی را من نمیشناسم. با انگشتهایم اسمهایی که بلدم را میشمارم و هربار یکی از انگشتهایم کم میشود. من تو را میخواهم، پیوسته و مکرر. گاهی آنقدر رشتهرشته و پراکندهام، بههم پیچیدهام، خودم را گم کردهام که نمیدانم کجا، که نمیدانم چهطور. بعضی وقتها بودنم غیرممکن است و ناگزیر. گاهی من نامحتملم و نمیتوانم تابش بیاورم. اما اما تو انکارناپذیری و تو هستی، هرچهقدر که من محو میشوم. تا پدیدارم تو را صدا میزنم. هرچه هستم، جویای توام و این آخرین ذرهی ازبیننرفتنی من است. مرا پیدا کن، ظاهر کن مرا. تاریکی خالی را پر از نقش کن. من یک خیال ازیادرفتنیام. تو مرا به یادت بسپار. همه صرف نظر میکنند. من میایستم، با آخرین بارقهی امید در قلبم، صورتم را در شالگردن میپوشم و قدمقدم برفها را زیر پا میفشرم، از درختهای سالخورده میپرسم گذر تو را ندیدهاند؟ تا هرکجا که جان دارد کفشهای من. پیش از آن بیا. دستهای مرا بگیر و نگاهم کن تا خودم را در چشمهای روشن تو ببینم.