بگذار به جای نوشتن، به جای عطش ثبت همهچیز که مبادا در برود و فراموش بشود، به جای آنکه دست و چشمم را به کلمه مشغول کنم، بنشینم روبهروی تو به تماشای آرامش بیکرانهات، برای باقی عمر.
از تنهابودن میترسم. از اینکه تنها بمانم هم ولی منظورم آن وقتهاییست که کسی نیست و با خودم باید زمان سپری کنم. قبلاً بهترین لحظههایم بودند ولی حالا فرار میکنم. وقت قابل ملاحظهای را به چرخش بین تلگرام، اینستاگرام، بلاگ، توییتر و تازگیها واتساپ میگذرانم. با اینکه منتظر کسی نیستم، پیامها اهمیتی برایم ندارند. فقط شمارشان را صفر میکنم و میگذرم. فقط دست و چشم و ذهنم را مشغول میکنم به بنجلات. وقت کم میآورم برای جلال خالقی بودن، برای سیدمرتضا شدن، برای محض رضای خدا ذرهای خورشید بودن و مثل خورشید زحمتکشیدن و آرزو پروردن. همان وقتی که زحمتکشیدن را گذاشتم کنار و پذیرفتمش و وا دادم، آرزوداشتن فراموشم شد. مقصدداشتن را فراموش کردم تا در مهمانخانهی خرابهای در مسیر تا ابد بمانم. یادم نمیآید چرا. شاید چون خودم را لایق آرزوهای محقق شده نمیدانستم. شاید خلاءهایی پیش آمد که بیداشتن آنها نمیخواستم به سرزمین موعود برسم. و دلخور از اینکه آن تصویر دیگر کامل نیست، خودم را در مخروبهها حبس نگه داشتم.
سرمنزل مقصود اما همانجاست. فارغ از آمدن و رفتنها و ازدستدادنها. در مسیر هرچه پیش میآید، من را تغییر میدهد و راه را. دستش به خانهی آخر نمیرسد. و آن تصویر هرچهقدر چیزها و آدمهایی را گوشه و کنارش بکشم و بعد خط بزنم و پاک کنم، همانجا ایستاده. هست، محکم و استوار. دلم باید به خودم قرص بشود و به کهربای آرزو. لازم نیست ویرانهها را آباد کنم، باید بگذرم و به خانهی خودم برگردم.
فردا اگر از خواب بیدار نشوم چه خواهد شد؟ این کیفیت امشب را تغییر نمیدهد؟ اگر سر کلاسهایم نروم؟ چه کسی میخواهد به من چیزی بگوید؟ که حق گله و شکایت دارد؟ فردا میخواهم چهکار کنم؟
امشب چه؟ نمیخواهم بخوابم چون تسلیم یک تجویزم. البته پیروی یک روال بودن و نیروی ذهن را برای مسائل مهمتر ذخیره کردن پرفایده است اما گاهی باید باز نگاه کرد. همهی اینها چه معنایی دارد؟ گاهی باید حواس را مقابل عادت برانگیخت.
امشب میخواهم از پشتبام بپرم روی بازوی آسمان. از کولهگردهای سرگشته نشانی بپرسم و بگردم دنبال آن دو ستاره که میدرخشند ته چشمان تو. دستت را بگیرم و ببرم به مهمانی همسری مهتاب و مشتری. همقدم با مریخ برقصم و تا سحر با کیوان بنوشم.
فردا چه خواهم کرد؟ به سقف خیره ماندهام و خوابم نمیبرد. فکرم میپرد، میدود در کوچههای هفتشهر. حسی قوی مرا از فکر آینده عقب میزند. بگذار برسد، بگذار اتفاق بیفتد، بگذار سالم به چشم ببینم که در آن لحظه هستم، بعد به آنکه چهطور بهسر برمش فکر میکنم. به نبودن فکر میکنم. به اینکه معلوم نیست لحظهها تا کجا به من میرسند. تا بودنش را لمس نکنم، خیال داشتن را به سرم راه نمیدهم. مالکیت یک وهم است. در این جهان چیزی مال ما نمیشود، بعضی را فقط مثل زمان میسپارند به ما و باز پسمیگیرند.
گاهی نگران میشوم اما هیچ اتفاقی قرار نیست بیفتد. هیچچیزی آنقدرها بزرگ نیست که بار شود بر پشت دوتای ما و سنگینی کند. همهچیز را مثل تفاله پشت خودمان جا میگذاریم و میگذریم. گذشته به گند کشیده است. اگر چیزی نصیب ما باشد، درونمان را تکان میدهد. شکل جزئی از وجود خودمان با ما همراهی میکند.
فردا میفهمم چهکار و چهطور. باقی شب میخواهم به خواب بروم، نه چون یک نوبت است. میخواهم آسایش را به آغوش بکشم. شاید به خواب ببینم در غربت آنسوی کهکشان دو ستاره به من سلام میکنند.
نمیدانم بعدها پشیمان میشوم از فرصتهایی که دنبالشان ندویدهام و گذشتنشان را تماشا کردهام و آیا به گل نشسته حسرت خواهم خورد؟ حالا ولی از اینکه شجاعت ایستادن دارم بر آنچه درست میپندارم، دلم قرص است.
اینکه شاید این میان فراغتی حاصل شود؟ نمیدانم. فشارها کمی از رویم کنار برود. درسهایم یکگوشه ماندهاند و قصد ندارم سراغشان بروم. کشوهایم پر از بافتنیست هنوز و قرار هم نیست جابهجایشان کنم. اپلیکیشنها، تختهشاسی و کاغذهای برنامهریزیام باید منتظر بمانند. همهچیز برایم سخت است. تایپ هرکلمهای، قرارگرفتن مقابل هر آشنا و غریبهای، شستن بشقابی. من نا ندارم. و نمیخواهم خودم را سرزنش کنم. هیچکس نمیداند چهقدر دردناک است برای من. و برای خودم که همیشه سخت میتازم به او برای قدمی جلورفتن، تنها کاری که میتوانم بکنم این است که بگذارم کمی راحت بماند. بگذارم استراحت کند و از او مراقبت کنم. چه اهمیتی دارد دوباره سراغ خیال برود. چه میشود اگر آرمانهای اجتماعیاش موفق نشوند؟ چه میشود اگر در جایگاه مقبول شایستهی محیط نباشم و فقط بخواهم حال خودم را خوب کنم؟ هیچچیز مهمتر از این نیست. هیچ دوستیای، هیچ درس و استاد و نمرهای، هیچ کار و درآمدی، هیچ علم و مهارتی. من از دنیا فقط همین را میخواهم که خوب زندگی کنم و سر به سجده که میگذارم، زبانم به شکر باشد، نه گله و غصه و التماس. و هیچکدام قرار نیست فرار کنند. مهم حالا فقط این است که تو این دو سه ماهه را با حال خوب تمام کنی. بقیه، هرچه پیش بیاید، اهمیتی ندارد. بقیهاش را به صاحب این شب بسپار.
جلسههای aa میتوانست خیلی خوب باشد برایم ولی هیچکجا برایم امن نیست. هیچکجا و پیش هیچکس، مگر در سکوت پیش روی آسمان.
هوا سرد شده باز. سوییشرت منچسترم را پوشیدهام ولی بوی خودم را نمیدهد. انگار کس دیگری یک ترم روزهای بازی آمده سر کمدم، پوشیده و رفته دانشگاه. و به عنوان کسی که حالا تنها ارتباطش با فوتبال این است که اسکولز را در اینستاگرام دنبال میکند، هیچ او را به خاطر نمیآورم.
مدام سر کج میکنم و بویش میکنم. راحت نیستم. انگار یکغریبه ایستاده پشت سرم و هربار برمیگردم سمتش او هم میچرخد و قایم میشود. وقتی که فکر میکنم هربار اوایل پست که این یکی را شاید بشود بدون رمز نشر کنم، ترس و اضطراب میدود توی وجودم. شک میبرم که شاید حساسیتهای قبلیام دارد برمیگردد، شاید اضطرابم دارد دامن میگیرد که حتی بودن در این کلاسهای مجازی هم کنار دیگران برایم سخت است و کمتحملم. ولی ریشهی دلهرههای من اضطراب اجتماعی نیست. حقیقتاً حالا ذرهای اهمیت ندارد برایم احساس و برداشت و نظر دیگران. فقط سفت و سخت در آرایش دفاعیام و آمادهی حمله به هرچیزی که بتواند خطری برای پوشش سخت محافظم باشد. انگار یک خانهی یخی ساختهام وسط جنوبگان و حصاری سربی که چیزی از آن عبور نکند و حبابی به شعاع کیلومتری از افسونهای سپردفاعی که رد و نشانم را قایم میکند. حالا فقط نمیخواهم هیچکسی نزدیک من بیاید و فقط از یک حضور دیگر فرار میکنم.
اینکه تنهاییم را بشکنم مرا ضعیف میکند و سست و در معرض آسیب. باز سرگشته و گمشده و ناشناخته میشوم. تنهابودن اما فقط غمگینم میکند. و غم مرا معصوم میکند. وارستگی را دوست دارم. کمی رهاشدن را از آن همه شک و تردید و سرگردانی که در ارتباطهای نصفه و نیمه و نادیده و نشنیده شدن از سمت دیگران بود، دوست دارم. کمی هم غمگین بشوم یا بترسم، به جایی برنمیخورد. در آن دنیای لجنگرفته خبری هم نیست که بخواهم خودم را به آن برسانم یا کمکی که بتوانم به بهترشدنش بکنم.
اولین روز که از دانشکدهی معماری برگشتم، زنگ زدم به بابا. گفت چهطوری؟ گفتم خیلی سخته. بلند خندید و گفت خوبه مثل مامان با گریه برنگشتی و بگی دیگه نمیخوام. گفتم گریههام رو کردهم.
گاهی یک دختربچهی کوچکم. خبردار ایستاده در مانتوی گلوگشاد سبز سدری، زیر درخت کمباری در حیاط مدرسه، سربهزیر، در انتظار آمدنی.
همیشه نگران بودم. چرا کسی نمیآید؟ چرا کسی زود نمیآید؟ نکند همه بروند و من را یادشان رفته باشد، بمانم اینجا. پدر و مادرم دلهای بزرگی داشتند و دید وسیعی به زندگی. درگیر چیزهای کوچک نمیشدند. من همیشه نگران چیزهای کوچک بودم. همیشه درحال برنامهریزی وقتی که همهچیز سر جای خودش نرود. حالا بیشتر شبیه جوانیهای پدرومادرم هستم. دل بزرگتری دارم اما ترسو هنوز. بابا را اگر رها کنی با فقط یک گوشی موبایل وسط کویر، موسیقی میگذارد و راه میافتد وسط بیابان تا برسد به یک آبادی و با اولیننفر که میبیند رفیق شود و مهمان یک لقمه نان در خانهاش بشود و بعد راه بیفتد در آبادی، کوچهها و خانهها را با محبت لمس کند، از بچههای مشغول بازی عکس بگیرد و چهرهی آرام روستاییان را نقاشی کند. من سالی یکبار تنها به سفر میروم و از لحظهای را که از در خانه بیرون میآیم تا وقتی برگردم برنامهریزی میکنم. به جز امسال. فقط میدانستم دارم از دلتنگی سیوسهپل میمیرم و میخواهم تا هرچندوقت که دلم میخواهد آنجا بنشینم. امسال قضیهاش فرق میکرد. آن خود یک داستان دیگریست. ماجرا بهطور معمول این است که هرجای سفر دوره کنم با خودم که بعد از آن چه کارها باید بکنم و اگر هم واگذار کنم به تصمیمات آنی، به جای شجاع و ماجراجو بودن، با سادهترین راهها همهچیز را حل و فصل میکنم. و حتی وقتهایی که به کشف شگفتانگیزی میرسم و میخواهم روزها به تماشایش بنشینم و بنویسم، دقایقی نگذشته صدایی از درون هلم میدهد به رفتن، و بودن، ساکتبودن و کیفیت لحظهها را درک کردن را عجیب میشمارد.
حس میکردم امسال عوض شدهام. گرچه زخمی و آشولاش و ازپاافتاده، شجاعتر بودهام، بزرگ و پرگذشت و قویدل و به همان اندازه دردهایم بزرگتر و ضعفهایی هولناکتر به سراغم میآمدند. شاید مثل بابا. و نمیتوانی خودت را ضعفهایی که به سراغت میآیند مبرا کنی، همانطور که از بزرگبودن. لاجرم باید بتازی و مرزها را پستر ببری. چارههای جدید بجویی و یاد بگیری با مسائل جدید کنار بیایی.
عصرها بغض پرقدرتی به سراغم میآید. دیشب مفصل گریه کردم. امروز عصر هم بعد از کلاس آخر. عین همان روز اول معماربودنم. حس اینکه همهی اینها بیشازاندازه است و من نمیدانم باید چهکار باهاشان بکنم. صدایی که تازه همدمم شده میگفت مگر باید بدانی؟ با لبهی گلدوزی شدهی مقنعهی سفیدم بازی کردم و با پنجهی کفشم آسفالت داغ حیاط مدرسه را فشردم. من این را قبول کردهام که دنیا کار خودش را میکند و نمیپرسد تو از کجایی و راهت کجاست. و همهی سعی خودم را میکنم که مثل بابا، مثل رود، روان باشم که هربستری عاقبتش رسیدن به دریاست. کاش میفهمیدم ولی که دنیا چه میخواهد، میخواهد چهکار کند، حکمتش چیست. صدا میگوید نمیدانیم. با پشت دست چشمهای اشکیام را پاک میکنم. خیام ایستاده روبهرویم. لبخند غمگینی زده. دستش را دراز کرده تا بگیرم. میگوید بهتر همان که با من خود را به ابر و باد سپاری.