امتیاز آخر را که گرفتیم و جام قهرمانی را دادند به تیم ملی والیبال، مامبزرگ تلفن و دفترچهی سبزش را برداشت و زنگ زد به پسرخالههای اهل ورزشم و به دانهدانهشان تبریک گفت.
امتیاز آخر را که گرفتیم و جام قهرمانی را دادند به تیم ملی والیبال، مامبزرگ تلفن و دفترچهی سبزش را برداشت و زنگ زد به پسرخالههای اهل ورزشم و به دانهدانهشان تبریک گفت.
پشت پنجرهی قطار، خیره به پیمودن راه تاریک بیابان، در گذر از آبادیهای خاموش، شهرهای خوابزده، زیر نور نظارهگر ماه، در راه بازگشت به خانه یا بازگشت از خانه، بیانتظار، بیمنتظر.
السلام علیک یا علی(ع).
السلام علیک یا ابن رسول اللّٰه(ص).
از روزهای رفته و نیامده چه میخواهی؟
فقط میخواهم خوشحال باشم و بدانی یا نه، خوشحالی من بستهست به نگاه تو. میخواهم بدانی، در هر لحظهای که گذشته تمام جان و توانم را گذاشتهام که تو از آنچه میکنم راضی باشی. باور کن که هرلحظه از زندگیام تا به حالا بهترینی بودهام که در توان داشتهام. باور کن که هیچوقت تو را فراموش نکردهام. زندگی کردهام که تو در لحظههایم جاری باشی. مرا ببخش که کافی نبودهام. مرا ببخش که خوب نبودهام. مرا ببخش که آنطور که میخواستی نشد. باور کن تمام چیزی که میخواهم این است که به من نگاه کنی و با خودت بگویی او آدم خوبی است. من هرچه دارم را برایت میگذارم. تو که خدای سلیمانی، بپذیر.
کتاب جهنمی را به آخر رساندهام. با جانکندن، با خراشدادن دیوارههای روحم. یک لیوان چای پررنگ ریختهام و بو میکشم، شاید سنگینی ریههایم را بردارد. با خودم فکر میکنم چرا کسی باید اینها را برای یک نوجوان بنویسد؟ کتابی که روز اول وقتی بیست صفحه از آن خوانده بودم، پروازکنان رفتم و به دوستانم گفتم که چه نوشتار معرکهای دارد، چه نثر گیرایی! البته که در تمام طول کتاب همینگونه است. شکلگیری داستان، مواجهه با شخصیتها و روند تغییرشان، فضاسازی بسیار خوب و روایت فوقالعادهای که آدم را تا انتها اسیر خود میکند. پلی در چه بستری؟ برای چه مفهومی؟
رمان از ژانر وحشت است و به نظرم کاملاً موفق بوده و وفادار به این اسم. برای ایجاد این فضا از ابهام و روایت غیرخطی کمک میگیرد و تردید و شک شخصیت اصلی در تجربههای سوررئالش، خیالات و اوهام همگام با ریتم تند داستان و هجوم جزئیات و تغییرات و نوشتار قوی داستان که خواننده را به بند میکشد، هراسی در وجود انسان میاندازد از جنس سرگشتگی و بیپناهی از نیافتن حقیقت. و نگاه خواننده به دنبال سرنخ در طول اتفاقات به هرچیز چنگ میزند اما در نهان خود به آن بیاعتماد است.
در نهایت اما گرهی داستان گشوده نمیشود. آخر این تجربهی غریب، غلبهای نیست. در آخر نیما به نیمهی دیگر خود پناه میبرد. پدرش، که همیشه نفرت او را در دل پرورانده. پدرش که برکنار و بیگناه بوده در وقوع همهی این اتفاقات. نویسنده داستانی پرهراس خلق میکند اما منبع این هراس از جنس دنیای حقیقی نوجوان نیست. هستهی اصلی داستان طلسمی است که مادر نیما و دو دوست دیگرش آغازگر آن بودهاند و حالا گریبانگیر فرزندانشان شده. ترسی که به نوجوان وارد میشود عاملی بیرونی دارد که بر آن نمیتوان کنترل داشت و چارهکردنش از ارادهی انسان خارج است. امنیت انتهای داستان هم قابل اطمینان نیست. حضور پدر در تمام داستان کمکی به حل اتفاقات ازسرگذشته نکرده، از کجا معلوم که پس از این حال نیما را بهتر کند؟ پایان داستان هیچ اطمینانی به ما نمیدهد که ماجراها دیگر ادامه نخواهند داشت، این سایهی تاریک از زندگیشان بیرون رفته و دیگر این خوابهای عجیب، آن خیالات و اوهام تکرار نمیشوند. حتی برای ما مشخص نمیشود که چهقدر از آنها حقیقت بوده. درحالیکه تمام داستان در تردید و دلهرهی این گذشته که آیا حوادث واقعیت دارند یا زادهی ذهن شخصیتها است؟
آیا لازم است که نویسنده تمام گرههای داستان را پیش چشم مخاطب باز کند و تمام ناگفتهها را آشکارا بگوید؟ نه لزوماً. برای کتاب پایان خوبی نوشته شده. از بابت این که پس از اتمامش حس نمیکنی نصفه رها شده. اما مسائل اصلی را حلنشده گذاشته و در کتابی که مخاطب آن نوجوان است، باید دقت کنیم که او را با چه سؤالهایی رها میکنیم و چه پاسخهایی. ما ژانر وحشت میخوانیم و فیلمهای ترسناک میبینیم برای سرگرمی و هیجانزدهشدن ولی در دنیای کودک و نوجوان مسائل محصور نمیمانند در همان داستان. جاری میشوند در فکر و خیالاتش و استفاده از سحر و طلسم و در نهایت بیجوابگذاشتن شبهات آن، که القا میکند هیچ چاره و ارادهای قادر به غلبه بر آن نیست، آسیبرسان است. آن هم درحالیکه نوجوان میتواند دربارهی آن سرچ کند و نتایجش چندان اطمینانبخش نیست. (باور بفرمایید، من سرچ کردم و حتی کتابهاش هم موجوده!)
«خواهران تاریک» مهدی رجبی نوشتهی خوبی است به اعتبار قلم نویسندهاش اما از نظر بندهی نگارنده کتاب مناسبی برای نوجوان نیست.