شازده احتجاب، هوشنگ گلشیری، نشر نیلوفر
شازده احتجاب، هوشنگ گلشیری، نشر نیلوفر
ساعت پنج صبح در چهارباغ، ده شب در اکباتان، دو نیمه شب روی پشتبام. در آسمان به دنبال تو میگشتم. رواق به رواق خراسان، از صحن جدید تا پنجره فولاد، سقاخانه، کاشیکاریها. دوان در شبستانهای مسجد گوهرشاد، دوان در زانو بغل گرفتنهای زیر طاق ایوان مقصوره. سالها دویدهام تا تو. آغازش را حتی یادم نمیآید.
از حیاط خانهی کوچه باغ امیریهی تهران، نگاه میکردم از بین برگهای پهن تیره و در میان آبیها نور را میجستم که او خودش از پشت دانههای کال و رسیدهی سرخ و سیاه و صورتی پیدایم میکرد. چشم تنگ میکردم، طاقت نداشتم. گرمایش اما میماند پشت پلکهایم. من میماندم روی خاک. درخت شاتوت شاخ و برگ میکشید سمت آسمان.
تازه قدم میرسید به دانهی درشت رسیدهی شاخهی بالایی که دستم را گرفتند و دست عروسکهایم را گرفتم و بردند ما را همدان. موستانها را بو میکشیدم و کرتها را پشت سر میگذاشتم. نگاه میکردم به دانهها در دل شفاف انگور. راز پوستهی سبز گردو را از دستهای رنگگرفتهی دایی میجستم و در کلمات نقش بسته بر دیوار آرامگاه آن پیر درویش که شهری به دور او میگشتند، به دنبال تو میگشتم.
بر پلکان باغ شازده ماهان، در سکوت خالی کلیسای وانک، آن وقتها که با شیخ بهایی مینشستم به درد دل، به جستوجوی تو بودم، سکوهای زیرین سیوسه پل، در نگاه خجول پسرک جنوبی، ورق به ورق دیوان حافظ. بستر خشک زاینده رود را به دنبال تو پیمودم.
میان درد دلهای دخترکان نوجوانم، میانهی رقص و آواز و سرخوشیهایشان، وقتی برایشان قصه میگفتم و شعرمیخواندم، وقتی دانهدانه اشکهایشان را جمع میکردم، تو را صدا کردم.
آوارهی کوچه و خیابانها که بودم، آخر شبی وقتی نشستیم سر کوچهی مدرسه و پاهایمان را دراز کردیم و عبور ماشینها را شمردیم، روی صندلیهای آبی مترو، از پشت پنجرههای کثیف اتوبوس، پشت پنجرهی خانهی خیابان جامی انتظار آمدنت را میکشیدم.
وقتی به دیدار زحل رفتم، اول سراغ تو را گرفتم. گفت از آنجایی که او ایستاده، من نقطهی کمرنگیام در آغوش بیکرانهی تو.
هربار که کسی اسمم را صدا زد، هر بار که کسی نگاهم کرد و با نگاهش اسمم را صدا زد، روی گرداندم به سمتش شاید تو باشی.
دیرزمانی است در انتظارم. نام مرا بخوان. با من حرفی بگو. من پا برهنه تا کلماتت میآیم.
کجا برم این غم، گوزن کوهی، مدیار من، جوانم، رشیدم، عیارم، عیار بیپروایم، مدیار من... خون تو مدیار به رویه گیوه پسر بلقیس نشت کرده است. خونت گرم است، هنوز گرم. پای من، پای گلمحمد، گرما گرفته است، گرما از خون کاکل تو مدیار. کاکلت خونین است.
هلن، بهروز دولتآبادی
تابستاننشین خانهی ما، کاناپهی صورتیرنگ زیر پنجره است که مامبزرگم بعد از ظهرها مینشیند آنجا با دوتا دانه سیب توی دامنش و من میروم کنارش و خودم را جا میکنم، سرم را میگذارم روی پایش، عینکم را میگذارم روی میز، از لای پنجره باد آرام میپیچد میان شاخ و برگها، مامبزرگ ترانهای زمزمه میکند و چشم که باز میکنم و سر میکنم بالا، بزرگترین امید من در سرتاسر جهان، آنجاست. میدرخشد در دل آسمان آبی صاف.
خ. بازی وبلاگی
دستم خالی بود و دینی به گردنم. چیز زیادی بلد نبودم ولی همه را خرجش کردم. سال گذشته بود و حالا رسید، برای تولدش.
رادیو چل، به روایت فریدون عموزاده خلیلی
کار کوچکی برای نشریهی چلچلراغ که دور از انصاف بود اگر به شما نشانش نمیدادم.