تاریکی توهم فراموشیست، گنگی و گیجی قرصهای خوابآور. خاطرهای محو و کدر در سرگیجهها تکرار میشود. پس میزنیم، مست میکنیم، خاک میپاشیم تا از یاد ببریم اما تصویر نیمهای در پس ذهن نشسته و از خاطر نمیرود. قلم را روی کاغذ میلرزانیم اما کلمه نمیشود. میخواهیم بگوییمش و بیرون بریزیم اما از زبان الکن ما فقط داد و ضجههای لالوار بیرون میزند. نه فراموشش کردهایم، نه دیگر یادمان میآید که چیست. تاریکی ترس ندارد. بیقرار نباید بشوی. در تاریکی سایههایی نشستهاند، صداهایی از دور که از شنیدنشان فرار میکنی. نباید بترسی. من کنار تو میمانم. به تاریکی برگرد و بگذار سایهها از خاطرات گنگ و مبهم بگویند. گوش بسپار. به یاد بیاور و بگذار ذرههای ریز آشنا دست هم را بگیرند و سرجای خودشان برگردند. نور به یاد آوردن است. خودت را در روشنی شناختن تماشا کن. بگذار کمک کنیم به هم تا درست بشود. برگردد، راه خودش را برود. مهمترین چیز دنیا همین است. تو خورشیدی، شبها را به طلوع برسان.
روح سرگردان تولستوی، بیاعتنا پیپش را میکشد. هرچه چشم و ابرو میآییم که ناسلامتی پیر خردمندی شما، بیا پندی ده؛ نگاهش را دوخته به افقهای دور از چشم ما. به پای او دمیست این درنگ درد و رنج.
شما بگویید:
در روزهای سخت چهطور ذهن و روانمان را مستحکم نگه داریم؟
خواهر بزرگهی مامبزرگ فوت کرده. غصهدار و بیتاب نشسته اشک میریزه و تلفنهای مکرر سعی میکنند تسلی باشند. کسی تعریف میکنه دیشب خواب خاله رو دیده. خوشحال نشسته بوده توی مسجدی. ازش پرسیده خاله چی شده انقدر خوشحالی؟ گفته بعد چهلسال دارم پسرم رو دوماد میکنم. مامبزرگ با بغض میگه بعد چهل سال بلاخره رفت پیش مهدی. همه ریزریز اشک میریزیم. نمیدونم برای خالهست یا برای پیکر بازنگشتهی مهدی، برای این همهسال دوری و سالیان هجران در پیش...
بابانوشت: «یکزمانهایی هم بود که مردم به پسرخالههاشان کتاب عیدی میدادند و پسرخالهها هم در کمال صفا و سادگی مکتوب میکردند که کتاب نمیخوانند و بعد میرفتند و شهید میشدند.»