میخواهم بیایم تو را در آغوش بگیرم و تا شب و روز هست بر شانهات گریه کنم، ببینم آیا ذرهای از این دل خون آرام و قرار میگیرد؟
میخواهم بیایم تو را در آغوش بگیرم و تا شب و روز هست بر شانهات گریه کنم، ببینم آیا ذرهای از این دل خون آرام و قرار میگیرد؟
خدایا کاش من میمردم و این مصیبتها سرمون نمیاومد. کاش من هم میمردم و این مصیبتها رو نمیدیدم.
گوستاو عزیزم، من عاشق روزهاییام که پیش از طلوع، برف انبوه روی زمین را میپوشاند و بعد با آمدن آفتاب، همهاش رودهای پر آبی میشود، جاری کف خیابانها و یکعالمه برکهی کوچک در پیادهروها و آبشارهای ریزان از سایهبان مغازهها.
بهخاطر آن صبح روشن که نور در کوچه میپاشد و لنگه کفش کتانی آویزان از سیم برق در نسیم تاب میخورد. بهخاطر گربهی کوچک پشمالویی که خمیازهکشان سرکوچه به انتظار من میایستد. برای چنارهای بلند خیابان که با خمکردن شاخههایشان بههم سلام میکنند. برای گنجشکهای خالهزنک جلوی صف نانوایی. به محلهی قدیمی ما و خانههای پرقصهاش، به روضههای خانگی و پیرزنهای خمیده و قاب عکس بچههای دور از خانه و رفته و نیامدهشان. برای مادرم، برای برادر کوچکم. برای پولکهای لباس مامبزرگ وقتی در چرت بعدازظهریاش زیر آفتاب میدرخشند. برای خاطرهی انگشتهایش در ذهن گرههای قالی. برای یاکریمهایی که مهمان خانهاش میشوند. برای گلهای ریز چادرم و آن لحظههای کوچک پرمهر که سر میگذارم کنار مهر و برایت زمزمه میکنم. برای سنگفرشی که ما را بههم میرساند. برای پدرم که اسم کوچک ستارهها را یادم میداد. برای لحظهی تماشای چشمهایش. نه بهخاطر من که گناهکار بودهام، بهخاطر بچههایی که با آسمان خاطره ندارند.