El mar".sonríe a lo lejosDientes de espuma".labios de cieloبافت دریا لطیف است. مثل حریر یکدست و شفافرنگی که موجموج روی هم نشسته و دورت را میگیرد. دست میکشی روی لطافتش، در بافتش فرومیرود و حریر از دستت میچکد. انگار به آسمان دست زدهای، آرامشش چین میخورد و به خود میلرزد. فکر میکنی زیباست، میدرخشد و خورشید در حال غروب میرقصد روی آب. از آسمان تا تو میآید. دلت میخواهد مسیر خورشید را بگیری بروی تا او که گرم است و میتابد و لرز تنت آرام میگیرد. بچهماهیها، دسته دسته شناور ماندهاند روی آب و با آمدن موجها، خودشان را میسپارند به حرکت نرم آب در نزدیکی ساحل. وقتی ثابت میایستی، ماسههای کف جا به جا میشوند و روی پایت را میپوشانند. دریا آرام میخواهد تو را بخورد. موجها تند میشود و بلند میشود و نزدیک میآید و همان لحظه که فکر میکنی به لطافت دلنشین آب، محکم به تو میکوبد و از جا میکندت تا تو را با خودش ببرد. دریا طماع است. دریا، فریبنده و مکار است. او نمیخواهد تو را پس بدهد. دریا از تو غرق شدن میخواهد."دریا خندید،در دوردست.دندانهایش کف ولبهایش آسمان.تو چه میفروشی دختر غمگین سینه عریان؟_ من آب دریاها را میفروشم آقا.پسر سیاه، قاطی خونت چی داری؟_ آب دریاها آقا.این اشکهای شور، از کجا میآید مادر؟_ آب دریاها را من گریه میکنم آقا.دل من و این تلخی بینهایت...سرچشمهاش کجاست؟آب دریاها، سخت تلخ است آقا.دریا خندید،در دوردست.دندانهایش کف ولبهایش آسمان."فدریکو گارسیا لورکاترجمهی شاملوبه زبان اسپانیایی بشنوید.خ. این پست درواقع، ثبت یک لحظهی هفتم شهریور در دفتر یادداشتهای روزانهام بود، وقتی ایستاده بودم میانهی دریا و به آبی بیکرانهاش فکر میکردم. به بهانهی این کامنت منتشرش کردم.
این سه ماهه، درست و حساب مامبزرگ را ندیدهام. همهاش سرگرم نوه نتیجههایش بوده و سفرهای استانی. دلم پر میزند برایش. خانه را دستهی گل کردهام و قرمهسبزی بار گذاشتهام که از راه برسد، کلید بیندازد و کفشهایش را قبل از قالیچهی ورودی خانه دربیاورد، من بدوم به استقبالش، عصایش را بگیرم و مثل غلامرضای فیلم مادر دنبالهی چادرش را، ببویم، ببوسم و او بنشیند جای همیشگیاش در خانه، همانطور که کلوچه و نانگرده از جامهدانش در میآورد، مدام بپرسد این چند وقته به اندازهی کافی غذا خوردهام؟ و من برایش یک لیوان آب بیاورم و بگویم شام، قورمهسبزی گذاشتهام؛ که او بگوید آبش خنک نیست، از آن یکی بطری باید میریختم و اصلا مگر من آشپزی هم بلدم؟ که نق بزنم و پا بکوبم «مااامبزرگ من بیست سااالم شده.»
هنوز خبر ندارد دانشگاه قبول شدهام. چندتا دانه شیرینی پختهام که با هم برای این یک سالی که زحمت کشیدیم جشن بگیریم. همهی آن وقتهایی که من سر و ته میخوابیدم وسط اتاق پذیرایی و درس میخواندم و او با دو تا دانه سیب زرد لکهدار توی دامنش، مینشست کنارم و آرام آرام پوست میگرفت و دستم میداد. وقتهایی که درسهایی که خوانده بودم به او پس میدادم و او با رو کردن تجربیات بیمانندش، ناگفتههای تاریخ را برایم شفافسازی میکرد. مثل سالهای پیش، روزهای دبستان که کنارم مینشست و با هم تمرینهای ریاضیام را حل میکردیم.
دو ماهی میشود که خموده و بیچارهام، در اسارت دیوارهها و آدمها و او با قلاب و کاموا ننشسته زیر آفتاب بعد از ظهری، کنار گلدانها، گره پشت گره عروسکی یا لباسی ببافد برای بچهها و یواشی بیاینکه سر بلند کند بگوید:« چی شده؟ یکی دو روزه که اخمات توی همه.» یا لااقل نبوده که در عوالم خودش بچرخد توی اتاق و آشپزخانه و تق و توق کند و مرا وسط فیلم بلند کند که بروم بالای چهارپایه و از آسمان هفتم بطری آبغورهاش را پیدا کنم، بدهم دستش، که نهار یک آش من درآوردی بینظیر به خوردم بدهد. دلم برای تلویزیون دیدنش تنگ شده که با خودم بخندم «صداش رو برده روی 100» و پشتبندش توی دلم بگویم «قربانت بروم.» و مدام صدایم بزند:« خورشید، بیا این رو ببین. بدو تا نرفته.» (هرچند که یک بار زنگ زد خانه که بگوید بزنم شبکه 5.) راستش مامبزرگ، هیچوقت رویم نشد بگویم آن دشت گلهای نرگسی که سر اذان نشان میدهند، با کامپیوتر درستش کردهاند. خجالت کشیدم از دنیایی که ساختیم در برابر دنیایی که شما میشناسی.
زودتر بیا مامبزرگ. من کلی آشپزخانه را سابیدهام ولی مثل وقتی که تو در آن میچرخی و آواز میخوانی، نور ندارد. گلها را آب دادهام ولی از دست من جان نمیگیرند. یاکریمهایت از من فرار میکنند. مورچه هم خانه را برداشته ولی من دلم نمیآید با آنها مقابله کنم. مامبزرگ اگر تو نباشی، دیگر بچهها به اینجا سر نمیزنند. خانه نور ندارد، من همهی چراغها را خاموش میکنم. مامبزرگ، حتی لبخند آقا هم در قاب عکس الکیست.
خ. خاطرتون هست قصهی اول رو؟ گلستون خونه فقط بوی مادر رو کم داشت.
ناگهان ولوله شد صفشکنی پیدا شد
شاه با هیبت بیخویشتنی پیدا شد
"آسمان بار امانت نتوانست کشید"
ناگهان ز آتش و خون شیرزنی پیدا شد
هر طرف رفت از آن چشمهی خونی جوشید
هر کجا روی نمود اهرمنی پیدا شد
کودکی بر سر خود دست نوازش میخواست
دستی افتاده جدا از بدنی پیدا شد
و شهادت که سراغ از ملک الموت گرفت
ملک مویه کن مویکنی پیدا شد
خون هفتاد و دو ملت به زمین ریخته بود
آسمان پل زد و بیت الحزنی پیدا شد
این چه بیت الحزنی بود که یعقوب نداشت
این که از هر طرفش پیرهنی پیدا شد
اشک را طاقت این قصهی جانسوز نبود
چلچراغی، علمی، سینهزنی پیدا شد
شرح این واقعه را محتشمی میبایست
هر طرف کنگرهای انجمنی پیدا شد
پیش درآمد: قضیه از این قرار است.
من از آن آدمهایی هستم که همه چیز را جدی میگیرند. پیشدبستانی که بودم، باری سر کلاس نقاشی رو به پشت سریام پچپچ کردم: با اینکه ریختن چسب مایع کف دست، فوت کردن و کندنش خیلی مزه میدهد، نباید همهی چسبهایش را حرام کند. خانم صالحی که پای تخته با 14 اردک میکشید، ناگهان برگشت و سرم داد زد: ساکت! من از هیبتش نمیترسیدم یا از صدا بلند کردن و بدخلقی. اینکه کسی نگاه کند توی چشمهایم و بخواهد سرزنشم کند، برایم سنگین آمد. همین کافی بود که تا پایان دبیرستان، سر کلاس صدا از من درنیاید.
کلام، به خصوص نوشتار، تاثیر زیادی روی من دارد. حساسیتم روی ظرایف، هنگام خواندن مرا به جملاتی میرساند که اندیشهی متفاوتی در آنها جریان دارد. در ذهن میسپارمشان. مدام با خودم تکرار میکنم و با آنها کلنجار میروم. در سرم جان میگیرند و میرقصند و تجزیه میشوند تا با خودم حلشان کنم و مسیر جدیدی در ذهن من ایجاد میکنند. این رفتار به مطالعهام روی طبیعت، آدمها و دیگر چیزها هم سرایت کرده؛ لذا هر روز زندگی من پر از کتابها، آدمها و چیزهای دیگری است که حرف و رفتارشان مرا به سمت و سوی دیگری میبرد. اما اگر مشخصا بخواهم از کتابی نام ببرم که زندگی مرا تحت تاثیر خودش قرار داده، قطعا باید بگویم: قصههای بهرنگ.
خواندن را قبل از دبستان یاد گرفتم و خانهی کوچک ما دنیای اسرارآمیز قصهها بود. پدر و مادر جوان من، یکنمه حقوقشان را خرج نوار قصهی عباسقلی خان و بزک زنگولهپا یا داستانهای برادران گریم و رولد دال میکردند. مثل ماتیلدا، با یک لیوان شیر مینشستم گوشهی اتاق و ستون کتابهای کنار دستم را سر میکشیدم. روزها همانجا مینشستم و بیخستگی میخواندم و هیچ چیز دیگری نمیخواستم. "قصههای بهرنگ" را خاله به من هدیه داده بود. تابستانها که میرفتم روستا، پیش مامبزرگ و آقا و او، شبها مرا پیش خودش میخواباند در آن اتاق خنک گچی که اجازه داده بود روی دیوارش نقاشی بکشم و پنجرهاش، آسمانی شبقرنگ داشت که ستارههای درخشانش شمردنی نبودند. من چشمهایم را میدادم به آسمان و گوش میسپردم به خاله که برایم قصهی اولدوز و یاشار را تعریف میکرد. یک روز دوباره سروقتش رفتم. یک بعد از ظهر احتمالا که مامبزرگ خوابیده بود و مامان و بابا سرکار بودند و من همهی کتابهای کتابخانهام را خوانده بودم و دوباره از نو شروع کرده بودم.
چشم من در کندوکاو دنیای بیرون بود و گوشم پر از افسانههای کهن و قصههای پریون. میخواستم از چند و چون جهان پهناور سردربیاورم. اسرار درون آدمها را میجستم. در سر آنها چه میگذرد؟ زندگی از نگاه دیگران چگونه است؟ صمد، اولین کسی بود که با من حرف زد. "ببین بچه، اینا میگن تو نمیفهمی، ولی من میخوام بدونی."* گفت زندگی ساده نیست چون دنیا جای قشنگی نیست. البته تو میتوانی از پس آن بربیایی و خیلی وقتها هم نمیتوانی. گاهی زندگی یکطوری است که کاریش نمیشود کرد. اما زیاد برای چیزهایی که از دست رفته، غصه نخور. نگذار بیشتر از آن از دست برود و سعی کن به فکر چیزهای مهمتر باشی. لطیف را، ننه کلاغه را، و بیشتر از آن، زنبابا را از یاد نبر... صمد با من حرف میزد و من ماهی سرخ کوچولویی بودم که هرچه میکرد خوابش نمیبرد. همهاش در فکر دریا بود.
سالهای نوجوانیام با حافظ گذشت. 14 ساله بودم که از حافظیه یک دیوان جیبی فیروزهای رنگ گرفتم. همهجا همراهم بود. زیاد میخواندم و هیچ نمیفهمیدم. فقط عاشق تصویر حافظ خواندن بابا بودم. بعد از یک مدت اما، وزن شعر در آدم اثر میکند. ذهن، موزون میشود و خواندن سادهتر (حتی اگر چیزی از حرفهایش سرت نشود.) و آواها تو را دلبسته میکنند. در زمزمههای گاه و بیگاهم جای گرفتند و راه باز کردند در زندگی روزانهام؛ صبح، شب، در مدرسه، اتوبوس، دانشگاه، هر وقتی که تنها بودم. با کلمات حافظ مأنوس شدم. راه را به من نشان میدادند، در غصه و دلتنگی همراهم بودند و هنگام ضعف و بیقراری، قوت و آرامشم شدند.
من 14 سال است هر روزم را با کتاب میگذرانم. این بهترین کاری بوده که میتوانستم در حق خودم بکنم. امیرالمومنین(ع) میفرمایند:« آنکه با کتاب آرامش یابد، هیچ آرامشی را از دست نداده.»غررالحکم و دررالکلم/ح8126
*بخشی از دیدگاه صمد بهرنگی در رابطه با ادبیات کودک که در مقدمهی همین کتاب آمده: کلیک
خ. این پست تقصیر چارلی بود و دلم میخواهد پای سارا و مانا را به ماجرا باز کنم.
روزهایی که پر شده بودم از امیال پوچ و افکار پوشالی، خالی از اعتقاد و معنا، خالی از امید؛ دورترین نقطه از خودم ایستاده بودم، تکه و پاره، بیقرار، آواره، بیآشیانه؛ نه میدیدم، نه میشنیدم، نه کسی را میشناختم، نه نشانی بود از من که در این دنیا وجود دارم؛ نه میدانستم غریق دریای بیکرانهی غم بودن یعنی چه و نه پرواز سبکبال در آسمان درخشان شادی را تجربه کرده بودم؛ نوشتن به من گفت در هرکجای زمان که میایستم، چه فکر میکنم و به من نشان داد خورشید چگونه فکر میکند. در جهان پهناوری که کوهها به هم نمیرسند و آدمها همدیگر را بلاک میکنند، دوست را به من برگرداند و انسانها را به خود خواند تا از همآوازیشان، نغمهای خوش در زمین تاریک طنین گیرد. از میان آنها، ستارهی دنبالهداری درخشید و ما را با خودش برد تا آن سوی کیهان، تا سرزمین بیزمان عشق و محبت جریان گرفت در تمام حروف من و جاری شد در انگشتانم، که پیوند میخورد به قلم به مثال جزئی از وجودم و من با نوشتن میدیدم، با نوشتن میشنیدم، دوست میداشتم و عبادت میکردم. دو سال است پنجره میبارد و تکههای ما کنار هم مینشینند به این امید که طرحی از مهر برجای بماند از همراهی ما.
مرگ همیشه اولین راه حل بود، قبل از زندگی کردن. هر لحظه از خودم میپرسیدم آمادهاش هستی؟ و هربار، در زندگی چیزی بود که حضور مرا میطلبید. پس ایستادم و ذره ذره خودم را صرف کردم. اما دنیای نماندن است. یکیک تمام میشدند و قصههایشان به سر میرسید. مرا رها میکردند و من میماندم و پرسشی مکرر: آمادهای؟ پروردهی زندگی نبودم، زندگی را با تربیت مرگ میگذراندم، با باور اینکه او جایی همین نزدیکیهاست، قبل از سر زدن صبح فردا، قبل از آخرین خداحافظی مامان، قبل از مصرع آخر دوبیتی، قبل از آنکه بار دیگر کسی صدایم بزند خورشید. از پشت پنجرهی آن خانهی خیابان جامی نگاهم میکند. سایه به سایهام میآید تا سقاخانهی تاریک بینور شمع. سایهاش را حس میکردم و هر آن در آخرین لحظه میزیستم. کیفیت لحظهها آسمانی بود. پیش از آنکه راه مرا ببندد، در زندگی غرق میشدم و هر نفس، هر آوا، هر کلمه، موهبتی بود که به زیستن من معنا میداد. زنده بودن را حس میکردم و گاهی ترسم میگرفت از رفتن همهی بهانهها. با خودم فکر میکردم که این حق را دارم، حق دل بستن، تمنای به طول انجامیدن لحظهی فرخندهای که زندگی در چشمانم میدرخشد. اما، با اینکه نمیخواهم منکرش بشوم یا محروم شدن از آن را گردن غیر از خودمان بیندازم، باید بگویم مرگ، برای کسی که دیگر نمیتواند زندگی را در دستانش بگیرد، تسلی دیگریست. و این نه فرار از موقعیتی که خود من هیچ نقشی در آن نداشتهام، که فراخواندن یک دوست برای از پا نیفتادن است. مدتی است که انتظارش را میکشم ولی گمان میکنم که حالا، دیگر وقت آن رسیده که خودم به سراغش بروم. موتوا قبل ان تموتوا، میخواهم به دیدار دریا بروم.
خ.عنوان از مولانا
از آن وقتی که به من گفتی Amelie را ببینم، هر روز یادم بود اما پیش نمیآمد. مدام گوشهی ذهنم مرور میکردم که باید ببینمش و سراغت را بگیرم تا بیشتر از آن صحبت کنیم. نمیدانم هنوز اینجا را میخوانی یا نه. مرا ببخش که دیر رسیدهام.
باز آی دلبرا که دلم بی قرار توست
وین جان بر لب آمده در انتظار توست
در دست این خمار غمم هیچ چاره نیست
جز باده ای که در قدح غمگسار توست
ساقی به دست باش که این مست می پرست
چون خم ز پا نشست و هنوزش خمار توست
هر سوی موج فتنه گرفته ست و زین میان
آسایشی که هست مرا در کنار توست
سیری مباد سوخته ی تشنه کام را
تا جرعه نوش چشمه ی شیرین گوار توست
بی چاره دل که غارت عشقش به باد داد
ای دیده خون ببار که این فتنه کار توست
هرگز ز دل امید گل آوردنم نرفت
این شاخ خشک زنده به بوی بهار توست
ای سایه صبر کن که برآید به کام دل
آن آرزو که در دل امیدوار توست
شعری از سایه ی بزرگ، هوشنگ ابتهاج.
هرچند که دلم می خواست با صدای من، اما با صدای علیرضا قربانی بشنوید. :-)