گیر کردهام در دالانی تنگ و باریک که انتهایی ندارد و راه برگشتی. دو طرف، دیوارهای سیمانی بالا رفتهاند، چندین برابر از قد من بلندتر و آسمان گرفتهی تاریک، خط باریکی است بین دیوارههای سخت بلند که هر لحظه بههم نزدیکتر میشوند. فکر میکنم کاش فاصلهشان بیشتر از عرض شانههایم بود یا من باریک بودم مثل یک خط، یا کوتاهتر مثل یک نقطه و کمرنگ مثل اثر مداد روی کاغذ پوستی و دستی با پاککن ته مدادش پاکم میکرد. هرچه پیش میروم تمام نمیشود. ریههایم سنگین است و قلبم پر تپش. کمکم ترس در من میگیرد. پاهایم سست میشود. مغزم تند کار میکند و سرم پر از فکر و خیال میشود. «این راه تا کجا طول میکشد؟ از کی گرفتار این کابوس شدهام؟ چهکار باید بکنم؟ هیچکس اینجا نیست. چرا آخر این دالان پیدا نیست؟» تاریک است هوا. عینک ندارم. چشمهایم کاملا بیخبر از بیروناند. دست میسایم به زبری دیوارهها و پیش میروم. تنگ است مسیر، جای تکان خوردن ندارم. با خودم میگویم «همهی راهها را انتهایی هست. پیشآمدنش که دست من نبود، تمام کردنش را هم من نمیدانم. تنها از من برمیآید آهسته بروم رو به جلو، شاید به آخر نزدیک بشوم.» آرام نفس میکشم. دستهایم دارد میلرزد. نگاه میکنم به خط آبی رنگ آسمان. فکرم را میبرم به بهاری که میدویدیم از میان باغهای پرتقال، هرچه بالا میرفتیم درختها کمتر میشد و کوه سخت خوابیده بود زیر مخمل سبز بوتههای چای. میپریدیم در چالههای آب، زیر باران و به آواز میخواندیم:
سر اومد زمستون/ شکفته بهارون/ گل سرخ خورشید باز اومد و شب شد گریزون
کوهها لالهزارن/ لالهها بیدارن/ تو کوهها دارن گل گل گل آفتابو میکارن
ابرها که تا ته جانشان میباریدند، رخ خورشید پیدا میشد. ما رسیده بودیم آن بالا. دراز میکشیدیم و خورشید به تن خیس و خستهمان میتابید و به بوتههای سبز چای. نگاه میدوختیم به آبی درخشان آسمان. بلندتر از ما فقط سقف پهناور آسمان بود.
تنم میلرزد. راه گلویم بسته میشود، چشمهایم پر. هراس میدود از سینهام، سر میرود از شانهها تا سر انگشتانم. بلندبلند میگویم که میترسم. میکوبم به دیوارهها. زبریشان دستم را زخم میکند. سعی میکنم نفسهایم را آرام و منظم کنم اما انگار هوا تمام شده. اشکهایم پایین میریزند؛ با پشت دست تندتند پاکشان میکنم. تا چشم کار میکند دیوارهها ادامه دارند. از خودم میپرسم:« تا کجا؟ تا کی؟» هرچه بیشتر میگویم، امیدم به پاسخهای بهتر کم میشود. با خودم فکر میکنم دیگر این راه تمام نمیشود.
+ دی در گذار بود و نظر سوی ما نکرد
بیچاره دل که هیچ ندید از گذار عمر