میخواهم بگویم که روزهای بد میگذرند؛ مثل مرداد ۹۵ که گذشت، مثل سال ۹۰ که رفته و دیگر چیزی در خاطرت نمانده. میخواهم بگویم از روزهای بد نترسی. آرام باش و هیاهو نکن. همه چیز تحت کنترل است. هرچه پیش بیاید، تو میتوانی از پسش بربیایی. صبور باش و آرام. شلوغکاری راهش نیست. هیچوقت روش ما این نبوده. تحمل کن تا تمام شود. آنوقت، وقتی پیش بیاید، با آن مواجه میشویم.
و روزهای بد آدم را خسته و بیطاقت و بداخلاق میکنند. اشکالی ندارد. با خودت مدارا کن. آدمهای مهربان اطراف ما، درک میکنند، ما را تنها نمیگذارند. قدر بودنشان را بدان، اما خودت را سرزنش نکن. بیشتر صبور باش. بیطاقتی را از خودت جدا کن. اجازه بده سکوت برگردد و حالت را بهتر کند. به محمدتقی گوش کن. اوضاع را از آنچه هست بدتر جلوه نده. هیچ اتفاقی قرار نیست بیفتد. میلیونها سال است که چیزی عوض نشده.
یک روز با یک سبد گیلاس رفت و نشست لب باغچه. بهجای هرکدام از غصههایش یک گیلاس خورد و هستهاش را توی باغچه تف کرد. هستهها جوانه زدند و سر از خاک درآوردند. هرکدام درختی شدند با هزار شاخه و شکوفه و هزار دانهی گیلاس بار دادند؛ درشت، آبدار، رنگ خون دل.
دعوتم کردهاند از این نوشتههایی بنویسم که از همهچیز عاشقانه در میآورند. «چشمانت جام جهانی بود و من زلاتان» لابد. «جام جهانی چشمهات» یعنی چه اصلا؟ اضافهی تشبیهی است؟ چشمهات مثل جام جهانی است؟ یا مثلا چشمهات جام جهانی راه انداخته؟ نه، تو خیلی آرامی برای این فتنه بهپا کردنها.
بلیچر ریپورت پرکار شده. توماس مولر شیرینکاری میکند. زلاتان نق میزند. بعضیها این دم آخری مصدوم میشوند و فرصت را از دست میدهند. بعضیها را دعوت نکردهاند و بهشان فرصت داده نشد اصلا. برادرم هرروز تحلیلهایش از آخرین تغییرات را ارائه میدهد. مغازههای منیریه، قیمتها را بردهاند بالا و حسابی همهجا را شور فوتبال گرفته.
مثل یک ضیافت میماند، یک عروسی. تنها یک تیم کامیاب میشود اما بقیه هم کیفش را میبرند. آنها که توی خانهشان جنگ و جدال دارند، آنها که مشکلات اقتصادی دارند، آنها که با سختی روز و شب سر میکنند. فرصتی است که همهی مردم، مدتی کنار هم خوش بگذرانند و بالا و پایین بپرند و همدل باشند. هنوز چیزی هست که آدمها را سرتاسر دنیا به شوق بیاورد و به قول تو، «همهی آدمها را در برمیگیرد. خیالپردازها، وطنپرستها، محققها، توریستها، حتی قماربازها!»
روز قرعهکشی بود. از شانس بد پرتغال غر میزدم. پرسیدم:« تو طرفدار کدوم تیمی؟» گفتی:« فرانسه.» نگاه کردم به پرو، دانمارک، استرالیا... «بد نگذره یک وقت!»
عین بیانصافی است که همیشه طرفدار تیمهایی هستی که توپ تکانشان نمیدهد و نمیشود برایشان کری خواند و در برابر حرص خوردنهای من، بعد از اعلام لیست نهایی فرانسه میگویی باید دشان را یک چای مهمان کنی! یا لطف میکنی در جریان نقل و انتقالات با اظهار نظرات گهربارت دربارهی «جنازهی بیجان یونایتد»، خیالم را راحت میکنی که بهشت فرگوسن دیگر تکرار نمیشود.
بههرحال، هنوز میشود سر بازیهای رئال تحملت کرد، اگر مثل بازی با یوونتوس فراموش نکنم. تو برایم بازی را تعریف میکردی و من بغ کرده بودم که چهطور یادم رفت آخر؟ گفتی:« از این به بعد یادآوری میشه.»
پنج روز دیگر، جام جهانی شروع میشود. بیا بازیهای مهم را یادم بینداز، که پیراهن منچسترم را بپوشم، بنشینیم پای تلویزیون، من و تو همراه میلیونها نفر از مردم دنیا، در یکلحظه به یک تصویر نگاه کنیم. با هم نفسمان را حبس کنیم. با هم بالا و پایین بپریم. بعد از هر اتفاق، پیام بدهیم و تحلیلش کنیم. من گوش میشوم، تو برایم قصه بگویی و با هم، معجزهی فوتبال را ستایش کنیم.
میگویی:« هر اتفاقی بیفته، امسال فرانسه جام رو میگیره.» باید بگویم، گرچه جام جهانی را دوست دارم و چشمهایت را، اما عزیزم، مال این حرفها نیستید.
خ. بازی وبلاگی رادیو بلاگیها. با تشکر از حنانه :)
دعوتنامه : مشتاقم که سجل چهطور از این موضوع مینویسد و نارخاتون، عزیز تازه برگشته.
بوی دریا میآید. خاک ساحل را بو میکشم. کفش و جورابم را میکنم، میدوم میان طرح و نقشها. گلهای سرخ و آبی میگیرند به چادرم. میرسم به نیزار. سرک میکشم. صدا میکنم. گم شدهام. کسی هست بجوید مرا؟ اشک چشمم روان میشود، چادرم خیس. از دورها بوی دریا میآید. به اسم صدا میکنم. مامانم، بابا، سپهر، حنا، آبی. آب رسیده تا زانویم. نمیدانم کجایم. نمیدانم میخواهم کجا بروم. لباسهایم به تنم سنگین، خسته و سرگشتهام. دورها، جایی دارد باد به دریا میوزد. فکر میکنم باید برگردم. فکرم مدام با بندهایی مرا به عقب میکشد. چیزهایی هست که نمیدانم، کسانی هستند که باید همراهشان باشم؛ اما حالا باید بروم.
هوا تاریک است، آسمان تاریک، زمین جولانگاه سایههای موحش که خیال، هرکدام را شکلی از ترسهایش میدهد. سکوت تنهایی مرا میلرزاند. بلند بلند شعرهایی که بلدم را میخوانم و چند بار تا صد میشمارم. زانوهایم را بغل میکنم و خودم را تاب میدهم. به دنبال چه آمده بودم؟ چه میخواستم؟ فراموشم شده. از یادم رفته و اهمیتی هم ندارد.
ستارهها بالای سرم میدرخشند، مصابیح آسمان. چندتاییشان را میشناسم. از همه بیشتر جبار را دوست دارم. یافتنش آسان است. کافی است سه ستارهی درخشان کمربندش را پیدا کنی. بعد پاهایش را میبینی و دستش را که آورده بالا و کمان را کشیده. اینکه شبیه ماهیتابه است و کوچکتر، دب اصغر است و آن یکی، دب اکبر. اگر ستارههای جلوی ماهیتابه بزرگه را پنج برابر فاصلهشان از هم، بگیری بروی بالا، میرسی به ستارهی قطبی که همیشهی خدا همانجا توی آسمان ایستاده و نشانهای برای راه گمکردهها است.
معطل نکردم. دویدم. از روی سنگهای بزرگ، یکی یکی پریدم. یکلایه نمک رویشان نشسته بود که توی تاریکی، راه شیری رنگی نمایان میکرد که مسیری به آنطرف کهکشان نشانم میداد. هوا مرطوب بود. مزهی شوری را روی زبانم حس میکردم. با خودم گفتم چه میخواهی؟ گفتم میخواهم بروم کمی جلوتر.
آنطرف صخرهها چه بود؟ بعد از راه شیری چه هست؟ صبح که برسد چهکار خواهم کرد؟ به اینها فکر نمیکردم. فقط میخواستم این جستوجو تداوم پیدا کند. از تمام شدنش نمیترسیدم، دیگر از چیزی نمیترسیدم، اما تمنا میکردم این لحظهها هرچه بیشتر طول بکشند و سالها، شبها، قرنها را در خودشان جا بدهند.
هوا اندکی روشن شده بود اما میدانستم که باز تاریکی در پیش است. زیر پایم ماسههای مرطوب بود، ردی از قدمهایم نمیماند. هرچه چشم میگرداندم، دریا را نمیدیدم.
از پا نشستم. دست کشیدم روی ماسهها. انگشتهایم به سرمای دل خاک چنگ زدند. صورتم را چسباندم به خاک. گونههایم تر شد.
هوا مرطوب بود. مزهی شوری مینشست روی زبانم. باد خنکی میزد توی یقهام، مینشست بر رد خیس روی گونهها. چراغهای آسمان خاموش میشدند، آسمان بنفش بود و صدای دریا که میآمد و میرفت و برمیگشت، در گوشم زمزمه میشد. خوابم میآمد. چشمهایم را بستم.
+ آفتاب صبح از شکاف پنجره سرک کشید و پشت پلکم را گرم و روشن کرد. بیدار که شدم، باد گرم تابستانی میپیچید لای گلهای سرخ و آبی فرش که گیر افتاده بودند در دامن چادرم. روی مهر و تسبیح، یکلایه سفیدی نشسته بود. مخمل سجاده اما هنوز تر، اشکها را با خودش نگه داشته. بوسیدمش. بوی دریا میآمد.
و از جمله برنامههای مفرح روزمره٬ این است که لم بدهیم جلوی تلویزیون و همانطور که فرونشستن بخار چایدارچین نوبت شب را انتظار میکشیم٬ سریالهای آبکی صدا و سیما را به باد استهزا بگیریم.