رخ برافروز که فارغ کنی از برگ گلم
قد برافراز که از سرو کنی آزادم
_حافظ
خ. سال نو مبارکتون.
رخ برافروز که فارغ کنی از برگ گلم
قد برافراز که از سرو کنی آزادم
_حافظ
خ. سال نو مبارکتون.
آینده یک حباب کف است روی آب. هرلحظه رنگ عوض میکند و دگرگونه میشود. همسرم میگوید مجموعهی انتخابها و پیامدها. همچین ناشناخته هم نیست. میتوانی احتمال وقوعش را حساب بکنی. میگویم تا جعبه را باز نکنی نمیتوانی بفهمی گربههه زنده است یا مرده. میگوید تو از گربه وحشت داری. جعبه را باز نمیکنی. دلت هم راضی به مردنش نیست، احتمال زنده بودنش را در جعبهی بسته نگه میداری. میپرسم احتمال ازدواج با یک ریاضیدان بیچهرهی روی اعصاب چهقدر است؟ میگوید بیشتر از آنچه تصورش را میکنی. چراغها را من خاموش کنم یا تو؟
توی تاریکی با خودم فکر میکنم در تصمیم گرفتن برای آینده، آنقدرها هم ترسو نیستم. بلندپروازم. همیشه خودم را خارج از کلیشههای روند زندگی معمول آدمها تصور میکنم و اگر حالا راهی را آمدهام که خیلی از همسالانم برای ادامهی تحصیلشان انتخاب میکنند، از روی آگاهی بوده و تلاش برای یافتن پاسخ سؤالهایم. اما واقعا اینطور بوده است؟ علیرغم رویاهای متفاوت سالهای گذشته، چهطور همهی زندگیام را شبیه دیگران گذراندهام؟ سر بزنگاهها ما چهطور انتخاب میکنیم؟ سهم خودمان از ارادهی انجام چهقدر است؟
آن روز وقتی برای همکلاسیهایم از ملیتهای دیگر دربارهی اندیشهی حافظ صحبت میکردم، به فکرم رسید که من چهقدر شبیه افکار او شدهام. ناخودآگاه، بیآنکه بفهمم بسیاری از تصمیمهایم مصداق اشعار او بوده. فکر کردم تا سالیانی مردم زندگیشان را مطابق تجربیاتشان میساختند. بعد امکان نوشتن آمد و آن تجربهها را مکتوب کردند و رویاها و افکار و اعتقاداتشان را. چیزهایی که شاید در زندگی روزانهشان جای نداشت ولی حالا پایههای زندگی من شده است.
پتو را میکشم تا چانهام، فکر میکنم اگر زمانی کتابها را از روی زندگی و اندیشههایشان مینوشتند، حالا کتابها زندگی و اندیشههای ما را ساختهاند. چرا نمیگویم افکار و رویاهایشان؟ چون عقیدهای که هفتصد سال پیش در اقلیت بود، در جامعهاش پذیرفته نمیشد و نمیماند اما در قالب متن به روزگاری میرسد که پیروانش دورش حلقه میزنند و آن را بسط میدهند و جوامعشان را بر پایهی آن بنا میکنند. خوابم نمیبرد. فردا باید با پروفسور میچل صحبت کنم.
دیوارها یخ کرده. اتاق سوت و کور و تاریک و نمور است. باریکهی کمنوری از ماه بالای سر آبادی، از پنجره سرکشیده و افتاده روی دیوار. کولهام را میاندازم کناری. کلید را بالا و پایین میکنم. برق نداریم. کفشهایم را میکنم و میروم در دل سایهها. بافتنی میکشم تنم، چراغ قوهی گوشی را روشن میکنم و کتری را برمیدارم، میروم سمت منبع آب که ناامیدم میکند. با تهماندهاش وضو میگیرم و برمیگردم خسته و بوی سفر به تن مانده. رختخوابها را از کمد میکشم بیرون. لحاف و بالشم از زمین سردتر. چفت پنجره را میاندازم و پارچه میتپانم لای درزهایش. از دور نور کمرنگی نزدیک میشود. چادر میکشم سرم، پشت در بسته منتظر میشوم. صدای لخلخ کفش روی خاک، دوتا میشود. میچسبم به در و کلید را در قفل میچرخانم. سایهی کشدار دو مرد از پنجره روی دیوار میافتد و پچپچشان نزدیک میشود. صداها را میشناسم. صدا میکنم صاحبعلی تویی؟ صدایی جوانتر میگوید ها،خانم. بیدارید؟ در را باز میکنم. پیرمرد شمع کوتاهی دستش گرفته و لایههای چروکیدهی پوستش روی هم افتادهاند و چشمهای روشنش در شعلهی شمع میدرخشند. سر خم میکند و صدای گرفتهاش سلام میدهد. میگویم سلام باباحاجی، خوش آمدید. بفرمایید داخل. عبایش را جمع میکند و قامت خمیدهاش را جمعتر و از آستانهی در میگذرد. پشت سرش چهرهی خندان صاحبعلی پیش میآید. به جان خودم از دو هفته پیش تا حالا یک وجب روی قدش آمده. موهایش همیشه آب و شانه است و پیراهنش مرتب و اتوخورده. پشت لب سبز کرده، چشمهایش پر از آرزوهای دور و دراز است. یک سینی غذا میدهد دستم. قرصی نان قلفی است و یک کاسه آش ماستی. میگویم خوش آمدی. میگوید منتظرتان بودم. باباحاجی را تعارف میکنم بنشیند. میگوید نمیمانیم. صدای ماشین آمد از سمت خانهتان، بیبی زهرا گفت لابد خانم معلم رسیده،نصفه شبی، برقها هم که قطع است. یک لقمه غذایی بود، پیچید داد بیاوریم، خستگی به جانتان نماند. خواست خودش بیاید خدمتتان ولی منیره کمی ناخوش احوال است. همین روزها بچهاش دنیا میآید. گفتم سلامت باشند انشاءالله. یک سری شیشه شیر و دوا و لوازم بچه آوردهام، ناقابل است، هدیهای از طرف بچههای مدرسه. فردا میآیم دیدنشان، با خودم میآورم. پیرمرد خمیدهتر میشود. شال سبزش روی شانهاش سر میخورد: خجالت میدهید خانم معلم. میگویم این حرفها را نزنید باباحاجی. شما هم خانوادهی مایید، منیره خواهر من. رو میکنم به صاحبعلی: برای تو هم کلی کتاب آوردهام. با دفتر روزنامه صحبت کردم. گفتند میتوانیم نوشتههایت را برایشان بفرستیم. چشمهایش میدرخشد. شمع آب شده بود، پهن شده بود توی نعلبکی در دست چروکیدهی پیرمرد. یک بند انگشت بیشتر از روشناییاش نمانده بود. قبل از آنکه در را ببندم و کفشهای کهنه در کوچههای خاکی ده لخلخکنان دور شوند، صاحبعلی را صدا میکنم. نارنج را میگذارم در دستش. میگویم تلافی همهی آن وقتهایی که دیر رسیدهام.
خ. بازی "تصور من از آینده"، به دعوت جولیک، با دعوت از احسان...
۲۳:۱۹ گفت برو ببین چی فرامیخواندت.
یک خودکار دم دستم بود و یک تکه کاغذ. پیش کشیدم و چیزی نوشتم. سر بلند کردم، ۲:۲۷ روز بعدش بود.
این همه بغض را در کدام جیبم جا بدهم و با خودم ببرم این طرف و آن طرف، که نریزد، تهران را دریا نکند؟
مثل یک کره اسب رم کرده، در دشتهای تازه سبز از صدای رسیدن بهار، هی غلت میزنم، غلت میزنم، غلت میزنم.
خ. شما بگویید، مثل چی؟
مامبزرگ تازگیها اخبار انگلیسی نگاه میکند.