سیاهدل که میشوم٬ روزه میگیرم. فارغ از دغدغهی کسالتبار چیزی خوردن٬ روزم را به نوری روشن میکنم که آخرین فنجان چای قبل از اذان صبح٬ در دلم زنده کرده.
سیاهدل که میشوم٬ روزه میگیرم. فارغ از دغدغهی کسالتبار چیزی خوردن٬ روزم را به نوری روشن میکنم که آخرین فنجان چای قبل از اذان صبح٬ در دلم زنده کرده.
وقتی کنار تو ایستاده بودم، روی صخرهای کنار آبشار سیاهتاش، بهار بود، چهل دقیقه در جنگل راه آمده بودیم، بیحرف، مسحور طبیعتی که به خواب و خیال میمانست. تنها، صدای برگهای ریختهی راش میآمد، راه باز میکردیم از میانشان که انباشته روی هم تا زانوهایمان میرسیدند. نسیم آرامی میآمد، ذرههای ریز آب میوزید، نشست روی موهایت، روی شیشههای عینک من. برگشتی. نگاه کردی در چشمهایم. گفتی "باهام میای؟"
نگاه کردم به چشمهات. برایت خواندم..
باران میکوبید به سقف شیروانی کتابخانه. مداد از بین صفحات کتاب تست قطور، قل خورد و افتاد روی میز. کتاب بسته شد. مهدیه، با نگاه بیحالتش، از پنجرهی باز خیره شده بود به حیاط خیس مدرسه، که باران سیلآسا میبارید و میلغزید روی زمین، در شیب گوشهی آبخوری جمع میشد و بالا میآمد. گمان بود که میخواهد ما را در خود غرق کند. گوشهی جزوهی فیزیکم نوشتم..
صندلی عقب رفت. کفشهای نازنین از پشت سرم عبور کرد و رفت سمت میز بیتا. دکمهی چایساز را زد و صدای فس فس کتری بلند شد. جزوهی فیزیک را بستم و انداختم روی ستون کتابهای کنار دستم. باران از توی ناودانها، شرّه میکرد و جاری میشد به سمت تیر دروازه. مهدیه، به آخر حیاط، در چرک صورتی ساختمان مدرسه که هیچکس بازش نمیکرد که بیاید یا برود، هزارسال بود که نگاه میکرد. چشمهایم را بستم و تصور کردم که میتوانم بخوابم. دنیای پشت پلکهایم، خالی و تاریک بود. گفت:« میدونی..». چشمهایم را باز کردم. بدون اینکه نگاه از پنجره بردارد، ادامه داد:« حس میکنم خدا دیگه نگام نمیکنه». نگاهش کردم.
بیتا، کرنومترش را متوقف کرد. بلند شد، جلو رفت، پنجره را بست، کبریت زد و خم شد روی بخاری. شعلهها زبانه کشید. دست گذاشت روی شانهی مهدیه و برگشت پشت میزش. چایساز صدا کرد. نازنین کتری را کج کرد و آب داغ سرازیر شد توی فلاسک. درش را چفت کرد و کفشهایش از پشت سر من برگشت جای خودش. من از کنار صندلی مهدیه، که با نگاه بیحالت دنبال مدادش میگشت، خیره شدم به شعلههای آبی بخاری.
خ. در تلاطم گذر روزها، از خستگی تکاپوی مدام، گاهی میایستم. چشمهایم را میبندم. برمیگردم به گذشته. به یاد میآورم.
(از سالهای گذشته میگوید، از داریوش و داود و فریده.)
_ اینها خدا و پیغمبر حالیشون نبود. یک روز نشسته بودیم توی حیاط، از میون حرفهاشون شنیدم «ما انقلاب کردیم که خودمون حکومت کنیم، نه که افسار رو بدیم دست آخوندا ». فهمیدم اینها توده ایَن.
+ توی حیاط شما چیکار میکردند مامبزرگ؟
_ فراری بودند. یک سال توی خونهی ما قایم شدند.
+ ...
_ بعد انقلاب بود که چند نفرشون رو گرفتند. سعید رو هم گرفتند. ما نمیدونستیم. یک روز تورانخاله اومد اینجا. گفت «سعید رو بردهند، پیداش نکردیم، نمیدونیم چه بلایی به سرش اومده.» من نشسته بودم جلوی در، اصلا حال نداشتم. یک همسایه داشتیم ته کوچهمون، دادستان بود. گفت «چی شده آسیه خانم؟» گفتم اینجوریه، پسرخالهم رو بردهند. گفت «من میرم خبر میگیرم.»
عصری، زنگ زد به خانمش که «به آسیه خانم بگو پیداش کردهم. زندهست. اگر چند روزی زودتر گفته بودند، آزادش میکردیم. همینجا، میدون گمرک بوده، اما حالا بردندش اوین.»
چند وقتی گذشت و آزاد شد. لاغر، مثل مردهها. از آفتاب فرار میکرد. مدتها مینشست توی اتاق تاریک، خیره میشد به یک گوشه.
بعد هم رئیسشون رو (اسمش یادم نمیاد) گرفتند. الحمدلله مملکت نیفتاد دست اینها.
این روزها که میگذرد٬ شادم
که میگذرد این روزها٬
شادم
که میگذرد.
قیصر امینپور