ماه کامل امشب مهمون آسمون منه.
یادته تو بچگیا٬ تو قصهها٬ خورشید خانوم بود ماه آقا..
یادته قصهی شب یلدا رو؟
یکی بود یکی نبود٬ خورشید خانوم بود که همه روز صبح تا غروب مینشست چشم به راه که ماه سر برسه. اما کیه که ندونه؟ تا خورشید تو آسمونه٬ ماه بیرون نمیاد..
ربطش به یلدا چیه؟ یادم نیست. از اون قصه قدیمیاس. فقط تو یادم مونده که خورشید هیچوقت به ماهش نرسید. چرا قصههای قدیمی انقدر غصه دارن؟
تو که ماه بلند آسمونی
منم ستاره میشم دور دور دور دورت میگردم..
دست خط بابا بود٬ اول کتاب سهراب٬ کتاب نقاشیهاش. گفت که هدیهش داده بود و ( اینجا آه کشید. از چی؟ غم؟ حسرت؟ خاطره..) بهش برگردونده.
این یکی هم عنوان یکی از پستهای بابا بود. یک عکس٬ یک شب٬ که مثل حالا تیره بوده مثل یک آه غلیظ. ابر بوده آسمان شب٬ بی ستاره.. ماه٬ قرص کامل٬ میدرخشیده تو دل آسمون. بغض هم داشته شاید.. نه٬ رگههایی از اندوه در انبوهی از حیرت. مثل همیشه که نگاه میکرد به دنیا٬ اونطوری که هیچکس نمیبینه٬ انگشتهای کشیده و سرخش (چرا دست بابا همیشه سرخه؟) اشاره میکرد به مرکز دنیا٬ جایی که آیهای الهی نزول کرده بود و کسی حواسش نبود. و سرشار میشد از حیرت٬ از شکر٬ از دعا٬ فتبارکالله احسن الخالقین.. یا به قول خود دوتاییمون٬ چیه این زندگی؟
شبم را تو روشنترین ماه باش.
کورمال کورمال دستمالی پیدا میکنم و میکشم به چشمهام. اگه من خورشیدم و تو ماه منی٬ بابا آسمونه.
شب سرده٬ ماه فقط یه گوی کوچیک نورانیه٬ تو آسمون بزرگ تاریک.. چطور انقدر روشن میکنه این شب سرد رو؟
اصلا ببینم٬ تو هیچ حواست هست؟
میرم میشینم تو حیاط٬ سر پلهی اول. اونجا که بابا همیشه کنارم مینشست. اونجا که تو هیچوقت کنارم نمیشینی.
تو را من چشم در راهم شباهنگام٬
که میگیرند در شاخ تلاجن
سایهها رنگ سیاهی.
وز آن دلخستگانت راست٬
اندوهی فراهم.
تو را من چشم در راهم.
خ. لااقل این عاشقانه را گوش کن.
Sonata pathetique
حضرت آقا بتهوون