اصلا ما با اختلاف نظر زادهایم. تقریبا هرچیز که او بگوید من مخالفم و اگر نباشم حتما یک جوری میگویدش که مخالفش بشوم.
داستان هم کهنه ست٬ از زمان کودکی های من٬ یا پوریا٬ یا درواقع همهی بچههای کوچکتر از او در فامیل. چشممان به او بود همه. حرفهایش حرف ما میشد. علاقهمندیهایش سلیقهی ما بود. چرا؟ چه میدانم. شاید چون نوه بزرگه بود. شاید چون یک کتابخانه ی غولآسا (در نظر بچهسال ما) داشت با همه جور کتاب. شاید چون قبل از آنکه ما حالیمان بشود کامپیوتر یعنی چی٬ یک دانه خفنش را گوشهی اتاقش داشت. شاید چون توی مهمانیها مینشست کنار باباهای ما و از همه چیز حرف داشت و راجع به همهی عالم میدانست. امام و مقتدای ما بود دیگر.. در هر مسئلهای ما آن را قبول داشتیم که او میگفت. (و بزرگترهایمان هم آن را قبول داشتند که او میگفت.) در هر زمینهای.. سیاسی٬ مذهبی٬ فرهنگی٬ هرچی.
تا اینکه بزرگ شدم و فکر کردم «چرا»؟ و زدم همهی چارچوبهایی که عقاید او برای ما ساخته بود را شکستم. آدمهای تازهتری دیدم و حرفهای دیگری شنیدم و عقاید دیگری را پذیرفتم.
بعد از این دورهی مباحثهها بود. اینکه وقتی توی مهمانی نشسته کنار بزرگترها و جدیدترین تحلیلهایش را تدریس میکند٬ از آن گوشه کنارها بپرم میان بحث و حرفم را بزنم. یک حالت بدی داشت حرف مخالف زدن در جمعی که همه مثل هم فکر میکنند. بدیاش هم این بود که من نمیتوانستم محکم و قاطع حرف بزنم. من فقط تا شک رفته بودم. نمیدانستم کدام طرف٬ کدام راه درست است٬ فقط به نظرم همهی ماجرا آنی نبود که اینها حرفش را میزدند.
در تلگرام گروه خانوادگی دارید؟ حقیقتا که فاجعه است. اگر چندوقتی یک بار در مهمانیها جمع میشدیم و گذری و از سر تعریف حرفی میزدیم و کل کل فوتبالی و تحلیل سیاسی ای و تمام میشد و میرفت٬ همه را هر روز٬ باید در این گروه تلگرام «ابراهیمی خودمونی» بکشیم. اختلاف نظرها اینجا جان آدم را به لب میرساند.
اوایل بحث نمیکردم. حرفی نمیزدم. میگفتم« عیسی به دین خود٬ موسی به دین خود.. لکم دینکم و لی الدین » ولی دیدم نمیخواهم سپهر (برادر کوچک بنده) شبیه اینها باشد. نمیخواهم شبیه جمع فکر کردن را بپذیرد. میخواستم یادش بدهم مخالفت کردن عیبی ندارد. که باقی همسالان فامیل هم که پشت سر و گوشه و کنار غر میزدند٬ توی جمع حرفشان را بزنند و از عقیدهی خودشان دفاع کنند. اما خب رسیدم به جایی که فهمیدم حرص عبث میخورم. از خانوادهم دور شدم. در خودم فرو رفتم. به حنا سپردم چند وقت یک بار یادم بیندازد که «دهنتو ببند و بحث نکن.» گروه خانوادگی را mute کردم و ترجیح دادم که روابطمان به حداقل برسد.
چند شب پیش باز با او دربارهی مولانا حرف زدیم و باز به اختلاف نظر رسیدیم. خسته بودم خیلی.. گفتم:« بحث کردن بیفایدهس وقتی که ما از بنیاد متفاوت فکر میکنیم.» جواب داد:« درست میگی. اما بهتر نیست دنبال شباهتها باشیم؟»
دلم تنگ شد. من خانوادهم را دوست دارم. ما با هم خوشحالیم. ما کنار هم و پشت هم هستیم همیشه.. اما انقدر بدبین شدم و انقدر اختلاف نظرها درگیرم کرده بود که بینمان فاصله افتاد. شاید در روابط خانوادگی اهمیتی نداشته باشد که چه گرایش سیاسیای داریم. شاید باید لکم دینکم و لی الدین. شاید اشکالی ندارد.. باید فکر کنم.
خ. پاسخ کامنتها را دادم. همهی آنهایی که مانده بود.. عرض عذرخواهی برای تاخیر.