پارسال برایتان نوشتم چه من باشم یا نباشم فردا از آن شماست! و امروز در نوروز پیش رو قلبم عین دریا روشن است و گواهی میدهد که: سال ۹۵ هم، سال شماست. تا روز به روز در سایه حضورتان دایره تنگ افراطیها تنگتر و گشایش پنجره اعتدال فراختر گردد. همچون شاگردی در مقابل استاد، همت و آگاهی شما را میستایم و تعظیمش میکنم و همچون گذشته میگویم اگر آبرویی دارم از شماست و همیشه آمادهام تا در طبق اخلاص پیشکش مرام و معرفت شما کنم. انشاءا... باشم و روزهای پررونقتان را ببینم.
اکبر هاشمی رفسنجانی-۲۶/۱۲/۹۴
+از کانال سهند ایرانمهر
خ. با تشکر از دخانچی و روشنگری هاش :/ ، هادی حیدری و نقاشی هاش، احمدرضا احمدی نازنینم که امروز 77 سالگیشه، گروه تلگرامی ابراهیمی خودمونی برای تحلیل دقیق مسائل روز، استاد عزیز کلاس قرائت ، خانم حنانه ی شکاری ، هنرمند محبوب و مردمی جناب آقای تتلو، رهبر معظم انقلاب ، کامیار، محبوبه، حسین منزوی، آقای یراقچی، مامان بزرگم و سایر بستگان و بزرگان لشکری و کشوری.
خ. اینم خاطره شد.
کلید میندازم به در کوچه و بازش می کنم. آخر راهرو، کفش ها به صف جفت شده بغل دیوار. کنار کتونی های خاکی من، کفش های تمیز سالخورده ش نشستن. از میون در نیمه بسته، می بینم که چراغ خونه روشنه و تلویزیون، بلند بلند حرف می زنه با گوشای سنگینش. از دل گرفتگی یک ماه روز و شب تنهایی خونه؛ از سر شوقِ بودن نفر دیگه، که منو با دیوارها تنها نمیذاره؛ بال میزنم تا شکاف در. آروم هلش میدم و سرک می کشم.. "مامان.." گوشاش سنگینه. گوشاش نیمه بسته س به دنیای شلوغ بیرون. یواشکی جلو میرم و نگاش می کنم که تل زده به گوشه ی موهاش و کنج آشپزخونه با شیشه ی مربا کلنجار میره..
+ کسی برگشته که خانه اش موطن من است. وطن جایی ست که آغوشش را حرام نمی کند. شاتوت رسیده اش را به دست کوچک تو می دهد. گل سرخ انارش برای تو می روید. تابستان ها آبدوغ خیارت می شود، شربت سکنجبینت می شود؛ زمستان ها گل گاو زبان دم کرده روی بخاری. به انتظارت گیری می اندازد لای در مبادا که بیایی و در بسته باشد به رویت.. و خانه ای ست که سهم آبگوشتت همیشه چشم به راه، روی اجاقش قل میزند.
خ.عنوان. مادر
نام تو را نمی دانم
تنها نه من که هیچ
هیچ کسی نام تو را نمی داند
غیر از من مثالی من
که گاه گاه با مرکب شهابش
آفاق خواب های مرا می پیماید.
افسوس!
من چرا
به خواب خویش نمی آیم؟
تا کوه پر درآرد و پرنده شود
و پر زنان، عروج کند
تا اوج..
نام تو را نمی دانم
اما می دانم
که نامت از کلام رهایی مشتق است
و ریشه اش
به معنی وسیع شکفتن
در سال های گل بر می گردد
و با کلید آبی زیبایی
تفسیر می شود
نام تو را نمی دانم
آری
اما می دانم
گل ها اگر که نام تو را می دانستند
نسل بهار از این سان
رو سوی انقراض نمی رفت.
خ. سالگرد درگذشت حسین منزویه.
امروز قرار نبود کتاب بخرم. رفتم و به هرچی که رسیدم دلم خواست و چندتا چیزی که لازم نداشتم خریدم. الکی الکی پنجاه تومن خرج کردم .. این برای من هزینه ی زیادیه.
کمی بعد از ظهر پدرام اینا رو دیدم. من 13 سالم بود که پدرام مسافری "آقای هنوز" رو می نوشت. بعد از اون هم مثل خیلی بلاگرای دیگه بعد حادثه ی بلاگفا، کوچ کرد به تلگرام. فکر کنید 6 سال نوشته های یکی رو خاموش می خونید و بعد یه روز کوله تونو برمیدارین میرین نمایشگاه دیدنشون. خیلی خوب بود. خانم آقای هنوز هم وبلاگ نویس بودن و دورادور می خوندمشون. برای هممون کلوچه ی شمال و گیفت عروسی آورده بودن. جمع خوبی بود. انگار تو بهشت زهرا بودیم و سرخاک عزیز از دست رفته، داشتن از خاطرات خوشش می گفتن.
برگشتنی گیر افتادم تو سیل. ژاکتمو انداختم رو کوله م که کتابا خیس نشن و دویدم تو بارون. راه تموم نمی شد. خیس و خسته و گرسنه، با پاهایی که ده ساعت راه رفتن و کوله ی سنگین کتاب، چسبیدم به میله ی مترو.. جا هم برای نشستن نبود و راه، تموم نمی شد. لرزم گرفته بود. کوله رو زمین انداختم و ژاکتو رو شونه هام. یادم افتاد کسی نیست تو خونه. نگاش کردم گفتم خدا واسه هیشکس نخوادش آقا مرتضا.
خ. تا بعد از ظهر امروز این یک پست خوشحال بود. این نشون میده که من چقدر تحت تاثیر محیطم.
خ. میخواستم از غنایم اولین روز قراروبلاگی_نمایشگاه گردی عکس بگیرم، هیچ وسیله ی عکس گیرنده ای نداشتم. نشستم کلی غصه خوردم. بعضی چیزا غم دلیل نداشتنشون، بزرگتر از حسرت نداشتنشونه. می فهمی چی میگم؟
خ. حالم یه طوریه که انگار 6،7 تا مسکن خوردم. کی میخواد با این حال مریض فردا سحر پا شه بره سر کلاس قرائت؟ خدا سر هیشکس نیاره آسد مرتضا
من همه چیز را با عطر و بویش به یاد می آورم. مثل تابستان اول دبیرستان که بوی کولر خاک گرفته می داد. مثل اولین بار که بعد از کنکور رفتم دیدن آقا معلم. توی 401 عزیز خودمان یکوری نشسته بود و بچه ها دورش را گرفته بودند. نمی دیدمش. نزدیکتر شدم و بوی عطر آشناش آمد. چشم هام را بستم و از حجم دلتنگی جمع شدم.
دور میدان باباطاهر ایستادیم که دیگران سوغات سفالی بخرند. نگاه کردم به کلاه فیروزه ای اش. آن روزهایی که اینجا زندگی می کردیم، با بابا می آمدم اینجا. سوادم نم می کشید هنوز. بابا برایم می خواند
" غم عشقت بیابون پرورم کرد
فراغت مرغ بی بال و پرم کرد
به مو واجی صبوری کن صبوری
صبوری طرفه خاکی بر سرم کرد"
هوا بوی شاهِ چراغ می داد؛ بوی کوچه ی باغ ِ امیریه ی تهران.. هیچ بویی.
تنها جایی که آدم بس که عادت کرده به هوایش، بویش را حس نمی کند، خانه است.
جمع شده بودیم در تالار هزار قندیل و همهمه کرده بودند. مونوپادهای بالا رفته، فلاش روشن دوربین ها، سیـــــب.
راهنما گفت "میخوام چراغا رو خاموش کنم. سکوت کنین و گوش بدین."
غار تاریک شد. همهمه خوابید. فقط تاریکی بود و عظمت پنهان شده ی در آن. چک چک قطره های آب که سر می خوردند از سر قندیل های میلیون ساله.
حس عجیبی داشت. انگار که مثل کاشفان غار و لحظات اول.
نوشتنش مسخره ست. کاش آن لحظه را تجربه کنید.
+ لذت، همه جاو همه وقت یک شکل نیست. به طبیعت که می روید، هندزفری هایتان را کنار بگذارید، حرف هایتان را نگه دارید، سکوت کنید و بگذارید طبیعت برای شما حرف بزند.
بعد از اینکه 3 ساعت با حامد همایون خودشان را خفه کردند، اخم غلیظ و دست به سینه ام باز شد وقتی کله ی فرفری پوریا برگشت و گفت " خورشید فولدر بندری ها رو پیدا کردم."
خ. ما مرده ی بندری هستیم.
چرا نمی نویسین؟
نیم ساعته که هر پنج دقیقه یه بار، صفحه ی مدیریتو رفرش کردم. دریغ از یک کلمه پست جدید..