برام شال بافته، برای من که همیشه رنجورم از سرما. بنفشه، سفیده، طوسیه، صورتیه. میپیچم دورم، خاطرهی انگشتهای کشیدهش، دور شونههام حلقه میشه. میگه:« از ایناست که باید بندازی و بشینی روی صندلی، کنار پنجره، با چایی و کتاب بخونی.» میگم:« این خود خانجونه.» لبخند میزنه. آفتاب افتاده روی صورتش، چشماش رو جمع کرده. از آفتاب بدش میاد، عاشق سرماست. برای من شال بافته و نشسته کنارم روی این نیمکت آفتابزده.
شبه، تنهام، گولهش میکنم و میذارمش روی چشمام. بوی کاکتوس میده. بوی انگشتهای کشیدهش که دونه دونه گره زده نخها رو. بوی صداش که توی گوشم میخونه " میدونی بلبل، تو نباید سردت بشه، آخه چیز تیغ تیغیا، گلاشون از همه گلا قشنگتره."
خ. دوست داشته من یک پست بذارم که آبی و زرد باشه. دیگه اینکه چشم آدم درمیاد تا بخونه، به خودش مربوطه.