پیشنوشته: برای دختران چهارم دبیرستان ما٬ وقتی که رسیدنم را میبینند و از ته حیاط با شوق و جیغ و داد٬ اسمم را صدا میکنند.
دو ثانیهی آخر چراغ قرمز بود که دویدم توی ایستگاه. دست تکان دادم برای راننده که نگه دارد. پایم را که داخل گذاشتم٬ اتوبوس از جا کنده شد و شروع به دویدن کرد. دستم را گرفتم به میلهای٬ برگشتم و انگار غزاله باشم بهجای خورشید. فکر کردم:« اینجا دیگر کجای دنیاست؟» شبیه خواب بود آن شب. در سالن اجتماعات مدرسه سر گذاشتهبودم روی میز و خوابم بردهبود.
چشمم درد میگرفت. عینکم را برمیداشتم و سر میگذاشتم روی میز٬ یک٬ دو لحظه. بعد که سر بلند میکردم٬ سارا پشت میزش نبود. تک به تک همه گوشههای مدرسه را که میگشتم و برمیگشتم سالن٬ جستوخیزکنان از آن سمت حیاط میآمد و دست تکان میداد. یک شب باز رفتهبودم دنبالش. پیدایش نکردم. برگشتم و دیدم اصلا از سر جایش بلند نشده بوده. زار و نزار٬ بی آنکه سکوت وقت مطالعهشان بههم بزنم٬ تک تک اسمشان را زمزمه کردم و دنبال چشمهایشان گشتم که نگاهم کنند و ببینم که هستند. بهار نبود. بیرون دویدم و دوباره به همهجا سرک کشیدم. کارگاه٬ کتابخانه٬ کلاس روبهروی آزمایشگاه٬ چهارم ریاضی٬ چهارم تجربی٬ دفتر خانم امینی٬ دوباره پایین٬ سالن اجتماعات٬ کتابخانه٬ کارگاه٬ «بچهها بهار رو ندیدین؟» ٬ سوراخ گوشهی حیاط٬ آبخوری٬ راهروی پایین که گاهی چندنفری مینشستند و با هم درس میخواندند٬.. چراغ دستشوییها خاموش بود. ایستاده بودم وسط حیاط و نفسنفس میزدم. یاد تابستان افتادم. تازه آمدهبودم و مراقب آزمونهای صبحشان بودم. بهار مینشست نیمکت اول ردیف وسط٬ سمت ریاضیها. برگهها را که پخش میکردم و نوبت بهار میرسید٬ میچسبیدند به هم. جدا نمیشدند. من میخندیدم٬ او هم میخندید. اسمش را زود یاد گرفتم.نگاه کردم به آسمان. انگار پشت ابرها قایم شدهباشد. «کجایی تو بهار؟»
از در حیاط راهنمایی٬ قامت کوتاهی جلو آمد. تاریک بود٬ شب بود٬ نمیدیدم. گفتم:« تویی بهار؟» جواب داد:« بله.» صدای خودش بود. پرسیدم٬ زار و نزار:« کجا بودی؟» حالم را که دید٬ تندی گفت:« رفتهبودم اون طرف دستم رو بشورم. اینجا مایع نداشت.» میخواستم سرش داد بزنم٬ میخواستم دعوایش کنم که مگر من هزاربار نگفتم که به من خبر بدهید وقتی میروید بیرون. میخواستم بغلش کنم٬ مثل مادری که پارهی تنش را گم کرده بوده در شلوغی بازار٬ میخواستم بگویم «هیچوقت دور نشین از من.» نگاهش کردم٬ نگاه چشمهاش. گفتم:« بیا بریم تو سالن٬ هنوز بیست دقیقه مونده.»
درست یادم نیست کی بود. همان شبی که فاطمه زود رفت خانه و جنجال شد٬ یا شبی که دیدم نشسته روی زمین کنار دیوار٬ نه حرف میزد٬ نه میخواست که حرف بزند. نشستم کنارش و پاهایم را دراز کردم٬ گفتم:« چی شده؟» گفت:« ناراحتم.» انقدر معمولی که انگار بگوید اسمم فاطمه است. من اگر بودم٬ میگفتم هیچی٬ از سر وا میکردم. اینها٬ میگویند که ناراحتند و وقتی نمیتوانی هیچ کاری برایشان بکنی٬ مستقیم نگاهت میکنند.
یاسمن و سارا هم همان شب٬ بحثشان شدهبود. بچهها آن زنگ را شروع کردهبودند. رفتم سمتشان٬ یاسمن به ستاره گفت:« خب بیاد٬ مگه داریم چیکار میکنیم؟» و رو کرد به من:« باید با سارا صحبت کنم.» گفتم پس بروند آنطرف حیاط که صدایشان مزاحم باقی بچهها نباشند. چه میگفتم؟ منعشان میکردم؟ داد و بیداد میکردم؟ بعدش قایمکی نمیرفتند پیش هم؟ بهنظرم وقتی که هنوز برایت احترام قائلند٬ بهتر این است که حفظش کنی.
خانم داداشی مگر نبود آن شب؟ من مسئول مشاورهها بودم. فاطمه و گلشید و محیا٬ چهقدر غر زدند که خستهایم.. فرستادمشان نمازخانه٬ نیمساعتی بخوابند. مادرش دیر آمد٬ حتی با اینکه فاطمه بعد از کلاس زنگ زده و یادش انداختهبود. راهنماییش کردم که در دفتر معاونت منتظر باشد. تعارف کردم ولی ننشست. رفتم نمازخانه و هرچه گفتم:« فاطمه٬ مامانت اومده.» خواهش کرد:« بذار یهکم دیگه بخوابم.» بعد هم که از مشاوره آمد و با گریه دوید بالا. بچهها تکتک رفتند کنارش. نرفتم. ایستادم پای پلهها و به صدای گریهاش گوش دادم. خانم داداشی آمد و سر همهی بچهها داد زد که با اجازهی چهکسی از سالن بیرون رفتهاند؟ بچهها بلندتر داد زدند که میخواهند پیش دوستشان بمانند. رفتم بالا٬ فاطمه٬ تنهایی گوشهی کلاس ۴۰۲ هقهق میکرد. آغوشم را باز کردم٬ محکم چنگ زد به پشت مقنعهام. آرام کنار گوشش زمزمهکردم:« نباید انقدر خودت رو اذیت کنی دختر.» کز کردهبود در آغوشم و تمام بدنش میلرزید. بچهها را آرام کردم که بروند پایین. به اشاره و زمزمه گفتند خودم٬ پیشش بمانم. ده دقیقه بعدش بود٬ یاسمن و ستاره یواشکی آمدند بالا و بعد هم میگل.
توی دفتر٬ عروض و قافیه میخواندم که آن یکی سارا آمد و پرسید میتواند تلفن بزند؟ چشمهایش تر بود. وقتی میرفت٬ سر بلند نکردم از کتاب٬ پرسیدم:« حالت خوبه سارا؟» مکثی کرد و گفت:« مرسی٬ بد نیستم.» وقتی رفت پایین٬ کتاب را بستم و رفتم بالا:« بچهها٬ یکی بره پیش سارا.» _« کدوم سارا؟» ؛ « سارا بلنده.» میگل رفت. پرسیدم:« اوضاع خوبه؟» همه نگاه کردند به هم. همه خندیدیم. در را که میبستم٬ یاسمن آمد و آرام گفت:« یادته اون شب چی بهت گفتم؟» بهش فکر کردهبودم. کنارش زدم و رفتم تو. نشستم روی میز معلم و گفتم:« حالا بذارین من یکم حرف بزنم. از روزایی که دو سال پیش٬ من٬ اینجا گذروندم..»
حرفم که تمام شد٬ یاسمن گفت:« اینا رو اون شب نگفتهبودی.» گفتم:« نه٬ همهش رو نگفتهبودم.» دست گذاشت روی شانهام٬ نگاهش کردم٬ سر تکان داد.
شب عجیبی بود٬ بیقاعده. آن ساعت انگار٬ از دست زندگی خارج شدهبود. مثل اینکه اتوبوس در ایستگاه دم خانه بایستد و تو پیاده نشوی. مثل اینکه یک روز صبح٬ در راه دانشگاه٬ راننده تاکسیهای آزادی ازت بپرسند «خانم٬ رشت؟» و ماکتهایت را بگذاری کنار خیابان٬ سوار ماشین رشت شوی.
داد و بیداد کردهبود٬ به برادرش که دیر کرده فحش دادهبود٬ گفتهبود «اصلا به تو ربطی نداره»٬ ول کرده٬ رفتهبود و وقتی مستأصل صدایش کردم «یاسمن»٬ برگشتهبود. تهش که دید من نمیگذارم بروم٬ نشستهبود کنار دیوار٬ روی آسفالت سرد و پاهایش را دراز کردهبود. نشستم کنارش. مثل اینکه نمایش تمام شدهباشد و تماشاگران رفتهباشند. نمایشی که در قالب نقشهایش٬ اسیر شدهاید. همه میدانید که نیرنگ و دروغ است اما٬ بهروی خودتان نمیآورید. نشستهبودیم و راز نقش ها را برملا میکردیم.
خود زندگی بود آن ساعت. انسانبودن٬ در همین ارادهی شگفتآور است. در طغیان و سرکشی ناگهانی از همهی اجبارها و هنجارها و تحمل قاعدههایی که برای زندگی زمینیمان٬ ناچار به رعایتشانایم. یک شب هم دل به دریا میزنیم و میسپاریمش دست احوالمان. بگذار هرچه خواست بکند. مثل رانندهی اخموی خط تجریش-راهآهن با آن چشمهای بیحالتش که هرایستگاه میزد روی ترمز و عربده میکشید:« از همین در بیا بالا.» عقب اتوبوس خالی٬ مقام معظم قسمت زنانه را مختلط فرمودهبود. آخر شبی به سرش زدهبود در اتوبوسش حکومت خودمختار راه بیندازد. سلطنت یکشبه٬ مثل یک خواب کوتاه.
فردا که میرسید٬ آن پسرک هدفون به گوش٬ پدری که ایستادهبود کنار دخترش و آن مردی که سیگار خاموشش را بین انگشتان میچرخاند و بلندبلند با تلفن صحبت میکرد٬ دوباره میرفتند سمت مردانه. فاطمه مینشست کنج حیاط٬ به یک گوشه خیره میشد٬ نه حرف میزد٬ نه درس میخواند. من٬ از خواب میپریدم در سالن اجتماعات مدرسه٬ میدیدم که سارا پشت میزش نیست.