استاد جامعهشناسیام اذیت میکند. انتظار رسیدن کلاسهای شنبهمان با او، معجونی از شوق و وحشت است. اول برای اینکه بسیار یاد میگیریم. اسم کلاسمان در واقع «مکاتب نقد ادبی» است، یکی از درسهای اختیاری. در چارت درسی ما، واحدی که مرتبط با علوم اجتماعی باشد وجود ندارد، ولی مثلاً در دانشکدهی جامعهشناسی درسهایی در ارتباط با جامعهشناسی ادبیات تدریس میکنند. این ترم برای درسگرفتن با این استاد درخواست دادیم و شروع کردیم سر کلاس مکاتب نقد، جامعهشناسی ادبیات یادگرفتن. و میانهی بحثهای هیجانانگیز، ناگهانی استاد لاین را عوض میکند و شروع به هشدار برای نمرهدادن میکند. اینطور برخوردها خیلی برای من استرسآورند، از آنجا که نمیدانم چهطوری باید برخورد کنم. نمیدانم طرف مقابل چه میخواهد از من که راضی باشد. به خودم فشار میآورم که فعالبودنم بیشتر به چشم بیاید و از این متنفرم! از اینکه اول کلاس باید اضطراب داشته باشیم که قبل از بقیه داوطلب بشویم برای ارائهی خلاصهی جلسهی قبل و اگر نوبت به ما نرسد، باز تمام هفتهی بعد باید استرس آمادگی مجدد برای ارائه را حمل بکنیم.
اول شخص جمع اما خیلی ضروری نیست، این چیزها بیشتر مشکلات ذهن نگران مناند. دوست ندارم بروم سراغش و با آن درگیر بشوم، اما وقتی شروع میکنم به گوشدادن صوت جلسهی قبل و یادداشتبرداشتن، ذهنم جدا میشود از بایدها و چرا بایدها و نکندها و به خود حرفها فکر میکنم و اینکه جملاتش خیلی مرتب و دقیق نیست مثل استادهای فلسفه و ادبیاتم. گوش میکنم و با نظم خودم دوباره بحث را مرتب میکنم و مینویسم. جاهای خالیاش برایم پیدا میشود. اینها میماند گوشهی ذهنم برای آن لحظههایی در کلاس که به شکل معذبکنندهای ساکت میشود یا به شکل خارج از کنترلی هیجانزده میشوم. بعد میروم سراغ انجام تکلیف. این هفته قرار بود از بین شعرهای منتشر شده بعد از سال ۹۰، یک اثر استیضاحکننده و یک اثر هویتی پیدا کنیم و از نظر فرمی تحلیلش کنیم. بعد از نوشتن خلاصه که یادم آمد هر کدام اینها را چگونه تعریف میکند، دلشورهام در انتخاب شعر این بود که خیلی وقت است شعرهای تازه چاپ شده نخواندهام و با اینکه هر اثری را میتوان اینطور بررسی کرد، نمیشود هر اثری را برد سر کلاس و خواند. ترکیب این همه سال معلم و دانشجوبودن، یادم داده که ارائهی هر نمونه متنی برای هر بحثی لازم است روی چه نکاتی تکیه کند، از کدام چالهها باید بپرد و چهچیزهایی در ارائهی متن باید برجستهتر بشوند، و همهی اینها از دل خود متن بیایند و چیز دیگری به آن تحمیل نشود. و این فرایند پیداکردن متن را پیچیده و گاهی بسیار خستهکننده میکند. پیش آمده که چند ماه درگیرش بودهام و یا آنی در خاطرم درخشیده است.
صبح زودی که بیخواب شده بودم، به فیدیبو سر زدم و بعد از اینکه یادم آمد چهقدر دلناچسب و آزاردهنده است، رفتم در کتابخانهی بینهایت طاقچه بین کتابهای شعر انتشارات نگاه گشتم. یکی دو دفتر از سیدعلی صالحی ورق زدم و از آوازهای فرشتهی بیبال شمس لنگرودی تکهای جدا کردم. کتاب کوچک معصومیت و امید را از ثالث خواندم، منظومهی بازگشت را از چشمه، و دیدم از غلامرضا طریقی و علیرضا بدیع آبی گرم نمیشود. یک دفتر شعر از سابیر هاکا برای خودم جدا کردم و شعرهایی از محمدهادی کریمی که پیدا کردم که پیش از آن در فیلمهایش شنیده بودم و گشته بودم ببینم از چه کسیست، اما نیافته بودم. فاضل نظری حوصلهام را سر برد. علیرضا قزوه زیادی واضح و درشت در چشم مخاطب بود. گذرم افتاد به بخش شعر سورهی مهر و بین اسمهای جدید آن که دنبالش بودم را پیدا کردم. در صحن علنی سینا علیمحمدی، شعری بود با رنگ عاشقانه که میخواست برگردد و با عطر خمپاره عاشقی کند. چیزی بود که میشد اسمش را بگذاری شعر، نه از آنهایی که اعلامیههای موزون و مقفا هستند و وقتی میخوانی معلوم میشود که چهقدر از آن متنفری. روخوانیاش آنقدر مجال به بیطرفی در وهلهی اول میداد که فرصت به من بدهد برای اینکه توجه را به نکتهی اصلی جلب کنم، اینکه فراموشی و بیحواسی ترویج شده، چهطور میتواند در لایههای ناآشکار اثرش را بگذارد. برای متن مقابلش، پستی از خوابگرد یادم افتاد. رفتم و پیدایش کردم و شعر کوتاه و صادق و روشنی از حافظ موسوی سر راهم آمد و حس درستی میداد.
ارائهی اول کلاس را کسی قاپید، برای نیمهی کلاس نوبت گرفتم. گفته بود یکی را بخوانید. من اولی را خواندم و گفتم که تصویر رمانتیک از خرمشهر با عطرِ خمپاره چهقدر هولناک است و چهچیزهایی را فراموش میکند. گفتم شعر دیگر را در صفحهی چت پست میکنم، که علیه این فراموشیست. گفت بخوان. خواندم و صدایم لرزید و صدای استادم آرام و متأثر شد. دیگران خواندند، شعرهایی از خودمان و بقیه. عصر شنبه غمانگیز شد و یاد هزار ستارهی رفته درخشید.