دیشب از درد گردن خوابم نبرد. قبل از آن لیدیبرد میدیدم و همهچیز تا حد خوبی زیبا بود. پیوندهای روزانه را بهروز کردم و با خودم گفتم آخر شب مینشینم به نوشتن. بعدازظهر مرور فصل اول متن یکشنبهها را تمام کرده بودم و با خوشبینی بقیهی کارهای هفته را سپردم به دوشنبه و سهشنبه و فکر کردم که همهی یکشنبه را خالی برای خودم دارم. ولی اوضاعم خوب نبود. درد نگذاشت بخوابم و بیخوابی بههمم ریخت. دیگر نه میتوانستم بنشینم پشت میز و بنویسم، نه حوصله داشتم از خانه بروم بیرون و چشمهایم خسته بودند از خیرهشدن به صفحهی الکترونیکی. اضطراب داشتم برای امشب. چیزهای تازه همیشه چالشبرانگیزند، اما هیچچیز مزخرفتر از این نیست که آنچه اضطراب داری برای رخدادنش، مدام به تعویق بیفتد برای هفتههای متوالی. از مرداد قرار بود خواندن این متن را شروع کنیم و هر هفته با اضطراب برایش آماده شدم و افتاد هفتهی دیگر. متن را دوست دارم؛ کمکم دارم با آن کنار میآیم. همین که سرنخی دستم باشد که از کجا میتوانم بروم سراغش و بتوانم از آن سوال بپرسم، برایم راحتتر میشود. میخواستم امشب را نروم، اما هفتهی دیگر در سفرم و هفتهی قبلش را به خاطر نبودن دو نفر از بچهها از دست دادیم. آخرین چیزی که میخواستم این بود که من آنی باشم که بگویم نمیآیم و باز تشکیل نشود. رفتیم و استاد نیامد. گفتم خودمان بمانیم و صحبت کنیم. از کارهایمان گفتیم، چیزهایی که میخواهیم بخوانیم، خبرهای دانشکده و غیبت اینوآن. یکساعتونیم دور هم بودیم و بعدش دیدم انقدری خوشاخلاق هستم که قبل از اینکه بدوبدو بخوابم تا برسم به قرار مطالعهی فردا صبح در دانشگاه، چیزی بنویسم.
قبلها وسواسی داشتم برای نوشتن؛ هم در اینکه به فرم خاصی برسم در گفتن آنچه در من هست که خیلی وقتها میانهی نوشتن کلافهام میکرد و حس میکردم جواب نمیدهد، نمیخواند با آنچه که حس میکنم؛ هم اینکه هول ثبتکردن داشتم. از کی، نمیدانم، شاید از وقتی که دانشکدهی قبلی را رها کردم و مشغول به کار شدم و مقصدم عوض شد؛ شاید از سالها قبلترش از وقتی که به عادت نوشتن دچار شدم، حساسیتی در من پدیدار شد که آنچه از زندگی شکارم میشود در لحظههایی که کیفیتی ورای این جهان دارند، ثبت کنم. خیال ازدستدادن آنقدر با من عجین بود که وقتی ماندگاری نوشتار را کشف کردم، از آن زندانی ساختم که هر لحظهای را که برایم اهمیتی دارد، در آن حبس کنم. و همه را نگه داشتم. همهی چیزهایی را که حس میکردم. شبهای ماه رمضان نوجوانیام را، دلتنگیهای بیمنشأ آخرشبیام را، لحظهها را، تکلحظهها را؛ نیمهشبی که از جادهی کردان برمیگشتیم و باد به صورتم میزد و ضبط ماشین به زبانی که نمیدانستم میخواند، شب بارانی حیاط که همهی ساختمان خواب بودند و من زیر دانههای خنک باران میایستادم و حس میکردم که قلبم کورهی آتش است، روزهایم با بچههای مدرسه را، ترانههایی که زمزمه میکردم آن شبها در راه مترو را. ذرهذره جمع میکردم، از جان خودم میگرفتم و در نوشتهها میگذاشتم و میچیدمشان دور خودم؛ یک عالمه تصویر پارهپاره که قرار بود نمای زندگی من باشند؛ که نگاه کنم و بگویم من اینم. که به خودم ثابت کنم من هستم و این زندگی من است. فکر میکنم خودم را زیادی غرق کردم و نگاهم فقط به دنبال شکار بود برای نوشتن تکهی بعدی و افزودنش به تصویر بزرگتر؛ گاهی با تصور اینکه اینطور میتوانم تغییرش بدهم، تعدیلش کنم. و میگشتم دنبال چیزی دیگر، اگر ناراحتم، خوشحالی بیشتر، اگر زیادی میترسم، نمایی از شجاعت. و پیدا نمیشد و مرا پر از خشم و ناامیدی میکرد. چیزها آنطور نمیشدند که من میخواستم و تصویر توی ذهنم پر از تکههای ناهمخوان بود. گیر افتاده بودم میان آنها. دیوار بلندی دور من ساخته بودند که جلوی دیدم را گرفته بود. فقط میدیدم که این زندگی من است، همهی چیزی که برای خودم ساختهام و نگه داشتهام و چارهام فقط این است که همینی که هست را درست کنم. و این فقط مرا غمگینتر و شکستهتر کرد.
ماهها طول کشید که قبول کنم امکان این را که زندگی من ممکن است آنطور که برای خودم روایتش کردهام نباشد. شروع کردم به دیدن چیزهایی که همهی این سالها قایمشان کرده بودم، به نحوی توجیهشان کرده بودم که به تصویر بینقصی که به آن تکیه میکردم و زندگیام را رویش میساختم، لطمهای نزنند. و طول کشید تا کمکم اعتماد کنم که اگر نقشها را پاک کنم، آنچه که میماند هنوز زندگی من است و هنوز من کسی هستم و رها نمیشوم. هنوز دیدنی هستم، هنوز جایی برای خودم دارم، هنوز امکانی هست و امیدی. هر رازی را که فاش کردم، از ترسی و شرمی رها شدم. پاتریک کنار من ماند هر لحظه و گذاشت که هر چهقدر میخواهم گریه کنم و همهی نوشتههای بلندبالایم را خواند. اینبار وقتی مینوشتم، جانم را نمیگرفت، به من نیرو میداد، آزادم میکرد. قویتر میشدم.
وقتی که رها میشدم از آن بندها، وقتی دیوارهایی که پیش چشمم بودند، پایین میآمدند، میدیدم که هزار راه تازه مقابل من است. و امسال مقارن شد با تمامکردن کارشناسی و آمادهشدن برای ارشد. به اندازهی کافی وقت داشتم که آن را ببندم و خودم را برای بعدی آماده کنم. ترم آخر آنقدری سر پا بودم که کار کنم و فعال باشم. باید برای مصاحبه آماده میشدم و توفیقی شد که خودم را آماده کنم برای جواب این سوال که «چه برنامهای داری؟» همهی چیزهایی که خوانده بودم و تا جایی رسانده بودم جمع کردم و چیزهایی از میانشان ظاهر شد. و بعد از زمستان که دیگر کارم در دانشگاه تمام شده بود، شروع کردم به بیشتر جستن و خواندن و سرککشیدن. انجمنهای علمی، کلاسهای خارج دانشگاهها، منابعی که از قبل جدا کرده بودم که بخوانم، پیداکردن منابع دیگر در کتابنامهها. و دیدم که چهقدر در خودم بودهام تمام مدت. فکر کردم اگر انقدر نمیخواستم در انزوای خودم فقط سرم به کار خودم باشد، چهقدر بودن در انجمن علمی میتوانست کمکم کند. باید انتخاب میکردم از بین چهار دانشگاه و هیچ چیز از آنها نمیدانستم.
بهار امسال پر شد از دیدارهای تازه و دیدارتازهکردنها. دوستانی همراهم شدند برای حلقههای مطالعه، دوستان دانشگاه دور هم جمع شدند و مرا هم به جمعشان راه دادند تا همدیگر را گم نکنیم، ارتباطهایمان را از دست ندهیم. کارگاههای استادهایی که کارشان را میشناختم شرکت کردم. آدمهای جدید شناختم، به جاهای تازهای رفتم، عادتهایم را به چالش کشیدم، به همهی فرصتهایی که پیش پایم میآمدند گفتم بله. هیچوقت خودم را این جایی که حالا هستم نمیدیدم. هیچوقت تصور نمیکردم من بتوانم از انزوای خودم رها بشوم. یک عالمه متن خواندم که میشود یک عالمه پژوهشگر و نویسنده که ایدههایشان به جهان وسعت میدهد. یک عالمه آدم دورم را گرفتند؛ کسانیکه پشت دیوارها نگهشان داشته بودم و رفته بودم سراغ آدمهایی با دیوارهایی سختتر و بلندتر از من. و خبر آمد همین روزهای آخر، وقتی که فکرش را هم نمیکردم، که راه برای من باز است، به هر چهار دانشگاه، هر انتخابی که دلخواه خودم باشد و من همه را میشناسم، ماههاست که انتخابم را میدانم.
این سالی که گذشت، این سال آرام و کند و پرتشویش و ماجرا، فرصت من بود برای روبهروشدن با خودم. رهاکردن چیزهایی که نماندنی بودند و آمادهشدن برای دورهای جدید از زندگی. از هرچه که گذشتم، چندین فرصت تازه پیش پایم آمد. باور کردم که سزاوارشانام. باور کردم به اندازهی کافی قوی هستم و بودم. خیلی بیشتر از آنچه فکر میکردم. هیجانزدهام. بیشتر لبخند میزنم و کمتر میترسم.
انگار جایی برای خودم پیدا کردهام.