خوابم نمی‌برد تا آن ستاره باز صدایم زند حتی اگر صدا صدای آخر دنیا باشد

می‌خوام یخ بزنم، همین‌جای زمان. همین امشب که سردمه و نشسته‌م توی حیاط. می‌خوام حل بشم توی تاریکی. تاریکی پر از عطر من باشه، امشب خاطره‌ای از من. می‌خوام از یاد برم، بی‌نشون بشم، هرچی که هستم و دارم از اسم من رها بشه. باشم و تن سردم بشه سنگ، بخار نفس‌هام بشه باد، موهام بشه آسمون، چشم‌هام بشه ستاره. 



خ. نوشته‌ها باید رها باشند. این‌جا دیگه جای من برای نوشتن نیست. 

اگر حرفی می‌خواید به من بزنید برام بنویسید. اگر دوست دارید در ارتباط بمونیم یک نشونی بهم بدید. 

۱۳ قلب

امید چگونه از ناامیدی نیرو می‌گیرد

سال پیش همین روزها بود، همین روزهای سالگرد شب‌های شعر گوته که من متن‌ها را مرور می‌کردم. بخشی از سخنرانی شب آخر گلشیری را فرستادم برای علی؛ یادآوری و خاطره‌بازی با بحث‌های سر کلاس نظریه. صحبت کردیم و از ناامیدی گفتیم. بهش گفته بودم که ناامیدی من را فلج می‌کند. پرسیده بودم قوت از کجا می‌آورد برای این همه تلاش؟ برایم متنی از حسام سلامت فرستاد:


امید علیه امید 

یا امید چگونه از ناامیدی نیرو می‌گیرد؟


بُرش‌هایی از متن گفتگو:


▪️موقعیت‌های تاریخی بسیاری را می‌شناسیم که اتفاقاً امیدبستن به کم‌کاری و بی‌کاری انجامیده، یکجور موقعیت بکتیِ «در انتظار گودو». و از آن طرف، ناامیدی از وضعیت منجر شده به اینکه سوژه‌های وضعیت تکانی به خودشان بدهند تا نظم خودِ وضعیتی را که مولد ناامیدی است زیرورو کنند تا راهی باز شود و افقی گشوده شود که در آن بتوان براستی امید بست. می‌خواهم بگویم برخلاف پروپاگاندای سیاسی رایج اصلاً اینگونه نیست که شما یا امیدوارید و دست به کنش می‌زنید و یا ناامیدید و تسلیم می‌شوید. این دوگانه را باید به دور انداخت. به نظرم می‌رسد در عوض باید از نسبت‌های تاریخیِ میانِ خود امید و ناامیدی حرف زد.

▪️اگر ناامیدی به این معنا باشد که دیگر نمی‌توان به سبک و سیاق همیشه ادامه داد و وضعیت به بن‌بست‌ها و انسدادهای عبورناپذیر خود رسیده است و از این رو باید به راه‌ها و امکان‌های جدید اندیشید و آینده را می‌باید در کسوت امری سراپا متفاوت تخیل کرد، در این صورت ناامیدی می‌تواند مولد شور فراروی از حد و مرزهای داده‌شده‌ی وضعیت باشد و به خواست تغییر گره بخورد. همینجاست که ناامیدی با امید نسبتی درونی پیدا می‌کند. به تعبیر دیگر، ناامیدی همواره ناامیدی به یک وضعیتِ مشخصِ تاریخی است و این می‌تواند سودای طرح‌اندازی یک وضعیت دیگرگونه را بیدار کند. در این دست طرح‌اندازی‌های معطوف به آینده همواره پای خیالپردازی در میان است و همه‌ی قدرت امید در فراروندگی‌اش از وضعیت از همین خیال‌پردازی‌هایش می‌آید. اساساً اگر خیالپردازی را از امید و امید را از خیالپردازی بگیریم از هیچکدام چیزی نمی‌ماند. تخیل است که مرزها را عقب می‌راند و افق‌های امکان را باز می‌کند. «نا»ی ناامیدی یعنی نفی و نفی‌کردن روش امید است. 

۰ دانه حرف ۹ قلب

«بعضی وقتا اشکال نداره... بعضی وقتا که یکی ترسیده.»


+ عنوان رو عوض کردم. چون از اون روز مدام یاد یک خاطره‌ی نوحوونی می‌افتم. مدام برام زنده می‌شه اون نوشته. این دیالوگ.

۱۴ قلب

قصه‌های من و مام‌بزرگ (۲۹)

عصری با هم نشستیم سر تخت روی بالکن. باد می‌پیچید لای درخت‌های گردو و زردآلو و شاخه‌های بید را می‌رقصاند. گربه‌ای که بچه‌هایش در زیرزمین‌مان می‌پلکند، از سر دیوار آمد و کش‌وقوسی به خودش داد و نشست روبه‌روی ما روی تیرکی که شاخه‌های انگور از آن بالا کشیده‌اند، همراه ما خیره شد به غروب آفتاب از بین شاخ‌وبرگ‌های بید، پشت کوه‌های افق روستا.چایی‌مان را خوردیم و هلوهایی که زن‌عمو از باغ‌شان آورده بود. مام‌بزرگ تعریف می‌کرد که یک‌بار گرگ آمده بود و یکی از گوسفندها را برده بود، کشانده بودش تا سر منزل (خانه‌ی متروکه‌ی یکی از خان‌های قدیم) کنار آسیاب بابای اصغرپسرخاله. خانم همسایه‌شان آن‌جا لب جوی داشته لباس می‌شسته. با سنگ گرگه را می‌زند و فراری می‌دهد و گوسفند را پس می‌آورد در خانه‌شان. فقط گلویش کمی زخم شده بوده. 

آفتاب که رفت آمدیم تو. مام‌بزرگ برایمان شربت آلو آورد. وقتی می‌جوشانده چوب دارچین تویش انداخته و از هرچیزی که تا به حال خورده‌ام بیشتر مزه‌ی بهشت می‌دهد. هوا سرد شده و خودم را پتوپیچ کرده‌ام. مام‌بزرگ می‌گوید مشکل از من است، نه از هوا. انقدر که کره نمی‌خورم، خامه نمی‌خورم، ماست نمی‌خورم... دارد گردوهایی که از درخت چیده‌ام را مغز می‌کند. بوی پوسته‌ی سبز گردو پیچیده در اتاق.


۵ دانه حرف ۷ قلب

پنجره چکه می‌کند

۶ سال است ساکن پنجره‌ام. 

۶ دانه حرف ۵ قلب

24

دیشب از درد گردن خوابم نبرد. قبل از آن لیدی‌برد می‌دیدم و همه‌چیز تا حد خوبی زیبا بود. پیوندهای روزانه را به‌روز کردم و با خودم گفتم آخر شب می‌نشینم به نوشتن. بعدازظهر مرور فصل اول متن یک‌شنبه‌ها را تمام کرده بودم و با خوشبینی بقیه‌ی کارهای هفته را سپردم به دوشنبه و سه‌شنبه و فکر کردم که همه‌ی یک‌شنبه را خالی برای خودم دارم. ولی اوضاعم خوب نبود. درد نگذاشت بخوابم و بی‌خوابی به‌همم ریخت. دیگر نه می‌توانستم بنشینم پشت میز و بنویسم، نه حوصله داشتم از خانه بروم بیرون و چشم‌هایم خسته بودند از خیره‌شدن به صفحه‌ی الکترونیکی. اضطراب داشتم برای امشب. چیزهای تازه همیشه چالش‌برانگیزند، اما هیچ‌چیز مزخرف‌تر از این نیست که آنچه اضطراب داری برای رخ‌دادنش، مدام به تعویق بیفتد برای هفته‌های متوالی. از مرداد قرار بود خواندن این متن را شروع کنیم و هر هفته با اضطراب برایش آماده شدم و افتاد هفته‌ی دیگر. متن را دوست دارم؛ کم‌کم دارم با آن کنار می‌آیم. همین که سرنخی دستم باشد که از کجا می‌توانم بروم سراغش و بتوانم از آن سوال بپرسم، برایم راحت‌تر می‌شود. می‌خواستم امشب را نروم، اما هفته‌ی دیگر در سفرم و هفته‌ی قبلش را به خاطر نبودن دو نفر از بچه‌ها از دست دادیم. آخرین چیزی که می‌خواستم این بود که من آنی باشم که بگویم نمی‌آیم و باز تشکیل نشود. رفتیم و استاد نیامد. گفتم خودمان بمانیم و صحبت کنیم. از کارهایمان گفتیم، چیزهایی که می‌خواهیم بخوانیم، خبرهای دانشکده و غیبت این‌وآن. یک‌ساعت‌ونیم دور هم بودیم و بعدش دیدم انقدری خوش‌اخلاق هستم که قبل از این‌که بدوبدو بخوابم تا برسم به قرار مطالعه‌ی فردا صبح در دانشگاه، چیزی بنویسم. 
قبل‌ها وسواسی داشتم برای نوشتن؛ هم در این‌که به فرم خاصی برسم در گفتن آنچه در من هست که خیلی وقت‌ها میانه‌ی نوشتن کلافه‌ام می‌کرد و حس می‌کردم جواب نمی‌دهد، نمی‌خواند با آنچه که حس می‌کنم؛ هم این‌که هول ثبت‌کردن داشتم. از کی، نمی‌دانم، شاید از وقتی که دانشکده‌ی قبلی را رها کردم و مشغول به کار شدم و مقصدم عوض شد؛ شاید از سال‌ها قبل‌ترش از وقتی که به عادت نوشتن دچار شدم، حساسیتی در من پدیدار شد که آنچه از زندگی شکارم می‌شود در لحظه‌هایی که کیفیتی ورای این جهان دارند، ثبت کنم. خیال ازدست‌دادن آنقدر با من عجین بود که وقتی ماندگاری نوشتار را کشف کردم، از آن زندانی ساختم که هر لحظه‌ای را که برایم اهمیتی دارد، در آن حبس کنم. و همه را نگه داشتم. همه‌ی چیزهایی را که حس می‌کردم. شب‌های ماه رمضان نوجوانی‌ام را، دلتنگی‌های بی‌منشأ آخرشبی‌ام را، لحظه‌ها را، تک‌لحظه‌ها را؛ نیمه‌شبی که از جاده‌ی کردان برمی‌گشتیم و باد به صورتم می‌زد و ضبط ماشین به زبانی که نمی‌دانستم می‌خواند، شب بارانی حیاط که همه‌ی ساختمان خواب بودند و من زیر دانه‌های خنک باران می‌ایستادم و حس می‌کردم که قلبم کوره‌ی آتش است، روزهایم با بچه‌های مدرسه را، ترانه‌هایی که زمزمه می‌کردم آن شب‌ها در راه مترو را. ذره‌ذره جمع میکردم، از جان خودم می‌گرفتم و در نوشته‌ها می‌گذاشتم و می‌چیدم‌شان دور خودم؛ یک عالمه تصویر پاره‌پاره که قرار بود نمای زندگی من باشند؛ که نگاه کنم و بگویم من اینم. که به خودم ثابت کنم من هستم و این زندگی من است. فکر می‌کنم خودم را زیادی غرق کردم و نگاهم فقط به دنبال شکار بود برای نوشتن تکه‌ی بعدی و افزودنش به تصویر بزرگ‌تر؛ گاهی با تصور این‌که این‌طور می‌توانم تغییرش بدهم، تعدیلش کنم. و می‌گشتم دنبال چیزی دیگر، اگر ناراحتم، خوش‌حالی بیشتر، اگر زیادی می‌ترسم، نمایی از شجاعت. و پیدا نمی‌شد و مرا پر از خشم و ناامیدی می‌کرد. چیزها آن‌طور نمی‌شدند که من می‌خواستم و تصویر توی ذهنم پر از تکه‌های ناهمخوان بود. گیر افتاده بودم میان آن‌ها. دیوار بلندی دور من ساخته بودند که جلوی دیدم را گرفته بود. فقط می‌دیدم که این زندگی من است، همه‌ی چیزی که برای خودم ساخته‌ام و نگه داشته‌ام و چاره‌ام فقط این است که همینی که هست را درست کنم. و این فقط مرا غمگین‌تر و شکسته‌تر کرد. 
ماه‌ها طول کشید که قبول کنم امکان این را که زندگی من ممکن است آن‌طور که برای خودم روایتش کرده‌ام نباشد. شروع کردم به دیدن چیزهایی که همه‌ی این سال‌ها قایم‌شان کرده بودم، به نحوی توجیه‌شان کرده بودم که به تصویر بی‌نقصی که به آن تکیه می‌کردم و زندگی‌ام را رویش می‌ساختم، لطمه‌ای نزنند. و طول کشید تا کم‌کم اعتماد کنم که اگر نقش‌ها را پاک کنم، آنچه که می‌ماند هنوز زندگی من است و هنوز من کسی هستم و رها نمی‌شوم. هنوز دیدنی هستم، هنوز جایی برای خودم دارم، هنوز امکانی هست و امیدی. هر رازی را که فاش کردم، از ترسی و شرمی رها شدم. پاتریک کنار من ماند هر لحظه و گذاشت که هر چه‌قدر می‌خواهم گریه کنم و همه‌ی نوشته‌های بلندبالایم را خواند. این‌بار وقتی می‌نوشتم، جانم را نمی‌گرفت، به من نیرو می‌داد، آزادم می‌کرد. قوی‌تر می‌شدم. 
وقتی که رها می‌شدم از آن بندها، وقتی دیوارهایی که پیش چشمم بودند، پایین می‌آمدند، می‌دیدم که هزار راه تازه مقابل من است. و امسال مقارن شد با تمام‌کردن کارشناسی و آماده‌شدن برای ارشد. به اندازه‌ی کافی وقت داشتم که آن را ببندم و خودم را برای بعدی آماده کنم. ترم آخر آن‌قدری سر پا بودم که کار کنم و فعال باشم. باید برای مصاحبه آماده می‌شدم و توفیقی شد که خودم را آماده کنم برای جواب این سوال که «چه برنامه‌ای داری؟» همه‌ی چیزهایی که خوانده بودم و تا جایی رسانده بودم جمع کردم و چیزهایی از میان‌شان ظاهر شد. و بعد از زمستان که دیگر کارم در دانشگاه تمام شده بود، شروع کردم به بیشتر جستن و خواندن و سرک‌کشیدن. انجمن‌های علمی، کلاس‌های خارج دانشگاه‌ها، منابعی که از قبل جدا کرده بودم که بخوانم، پیداکردن منابع دیگر در کتابنامه‌ها. و دیدم که چه‌قدر در خودم بوده‌ام تمام مدت. فکر کردم اگر انقدر نمی‌خواستم در انزوای خودم فقط سرم به کار خودم باشد، چه‌قدر بودن در انجمن علمی می‌توانست کمکم کند. باید انتخاب می‌کردم از بین چهار دانشگاه و هیچ چیز از آن‌ها نمی‌دانستم. 
بهار امسال پر شد از دیدارهای تازه و دیدارتازه‌کردن‌ها. دوستانی همراهم شدند برای حلقه‌های مطالعه، دوستان دانشگاه دور هم جمع شدند و مرا هم به جمع‌شان راه دادند تا همدیگر را گم نکنیم، ارتباط‌هایمان را از دست ندهیم. کارگاه‌های استادهایی که کارشان را می‌شناختم شرکت کردم. آدم‌های جدید شناختم، به جاهای تازه‌ای رفتم، عادت‌هایم را به چالش کشیدم، به همه‌ی فرصت‌هایی که پیش پایم می‌آمدند گفتم بله. هیچ‌وقت خودم را این جایی که حالا هستم نمی‌دیدم. هیچ‌وقت تصور نمی‌کردم من بتوانم از انزوای خودم رها بشوم. یک عالمه متن خواندم که می‌شود یک عالمه پژوهشگر و نویسنده که ایده‌هایشان به جهان وسعت می‌دهد. یک عالمه آدم دورم را گرفتند؛ کسانی‌که پشت دیوارها نگهشان داشته بودم و رفته بودم سراغ آدم‌هایی با دیوارهایی سخت‌تر و بلندتر از من. و خبر آمد همین روزهای آخر، وقتی که فکرش را هم نمی‌کردم، که راه برای من باز است، به هر چهار دانشگاه، هر انتخابی که دلخواه خودم باشد و من همه را می‌شناسم، ماه‌هاست که انتخابم را می‌دانم. 
این سالی که گذشت، این سال آرام و کند و پرتشویش و ماجرا، فرصت من بود برای روبه‌روشدن با خودم. رهاکردن چیزهایی که نماندنی بودند و آماده‌شدن برای دوره‌ای جدید از زندگی. از هرچه که گذشتم، چندین فرصت تازه پیش پایم آمد. باور کردم که سزاوارشان‌ام. باور کردم به اندازه‌ی کافی قوی هستم و بودم. خیلی بیشتر از آنچه فکر می‌کردم. هیجان‌زده‌ام. بیشتر لبخند می‌زنم و کمتر می‌ترسم. انگار جایی برای خودم پیدا کرده‌ام.  
۲ دانه حرف ۲ قلب

یک روز خیلی وحشتناک

یک روز وحشتناک، فقط یک روز وحشتناکه و وایمیسیم که بگذره. نمی‌خوایم همه‌چی رو درست کنیم، نمی‌خوایم همه‌ی مشکلات جهان رو حل کنیم و خودمون رو در چاه ناامیدی غرق کنیم بعد از این‌که نقشه‌ی نجات دنیامون شکست خورد. سهم خودمون رو قبول می‌کنیم، به اشتباه‌هامون اعتراف می‌کنیم و می‌پذیریم که خیلی چیزها دیگه از دست ما خارج شده و رفته‌. صبر می‌کنیم. می‌گذره. 

۱۲ قلب

آن سال‌ها پاییز

به خاطر آوردم بار نخستی که همدیگر را در پارک لاله دیدیم. من چه‌قدر کوچک بودم هنوز. پاییز بود. اول پرسید از من که نیامده‌ام؟ و بعد باقی عصر را با هم گذراندیم. چه‌قدر پاییز تهران زیبا می‌شود. یادم آمد برای مهتا تعریف می‌کردم که در راه باریک بین درخت‌ها راه می‌رفتیم، زیر شاخه‌های تودرتوی رنگ‌عوض‌کرده‌ی چنار و حرف می‌زدیم آرام‌آرام و بال ژاکت‌هایمان به هم می‌سایید. و حتی این خاطره را بیشتر دوست دارم. تعریف‌کردنش نیمه‌شبی برای مهتا و هیجانی که او داشت از شنیدنش. بعدترش که با هم در جلفا راه می‌رفتیم و او تعریف می‌کرد از آنی که به قول خودش قرار بود با هم بروند و آشیانه‌ بسازند. آن شب‌هایی که اصفهان بودم و با هم خیابان‌ها را طی می‌کردیم. در حیاط کلیسا روی نیمکتی کنار هم می‌نشستیم و سرم را روی شانه‌اش می‌گذاشتم. سفر آخر، صبحی که از دو طرف پل تا هم قدم زدیم، همدیگر را بغل کردیم، در کافه‌ای صبحانه خوردیم و گریه کردیم و من برایش از نفثة‌المصدور گفتم. شب اول سفر، اولین دیدار، وقتی ایستاده بود در تاریکی بیرون از ورودی هاستل من. چه‌قدر ساده بود دیدن آدم‌ها، دوست‌داشتن‌شان، همراهی‌شان. دلم معاشرت می‌خواهد، دوستی‌های تازه، خنده‌های تازه. 

۳ دانه حرف ۷ قلب

غروب از پشت پنجره‌ی قطار

آخرین روز سفر همیشه برایم تلخ است. برگشتن را دوست ندارم. بغضی‌ام، وقتی کوله‌ام را می‌بندم. غربت گلویم را پر می‌کند؛ جمع می‌شود پشت پلک‌هایم. هیچ‌وقت قرار نیافتم در تهران. توی جاده که هستم آرام‌ترم‌. صبح تا غروب که خیابان‌های شهر غریبه را می‌پیمایم بدون آن‌که در پی مقصدی باشم، آرام‌ترم. تهران مرا در خودش می‌کشد، می‌بلعد، گمم می‌کند در توده‌ی به‌هم‌پیچیده‌ای از گرفتاری و مصیبت و رخوت که هست. تهران مرا فراموش‌کار می‌کند؛ دنیایم را تنگ می‌کند اندازه‌ی اتاق کوچک بی‌پنجره‌ای حبس شده بین آپارتمان‌های دودگرفته. گیرم می‌اندازد بین همهمه‌ی آدم‌هایی که روزوشب می‌دوند به دنبال آرزوهایی که از یادشان رفته. من به آزادگی دشت‌های خشک راه خراسان محتاجم و به پس‌کوچه‌های گرگان که به کوه می‌رسند و من دلم برای خنکای طلوع سی‌وسه‌پل تنگ شده است؛ برای وقتی که تنها بمانم با پل و در آغوشش بکشم و آرام بگیرم. سرگردانی با خوی من بیشتر سازگار است تا سکونت. نمی‌خواهم بمانم و گم شوم در خودم. خانه آدم‌ها را گیر می‌اندازد در تکرار بی‌پایان روزهای شبیه هم، در زمان‌بندی‌‌های از پیش تعیین شده‌. احتیاج دارم که بیرون بزنم از آن، تا خودم را به یاد بیاورم و چیزهایی که مهم‌ترند‌. 

آخرین شب سفر است. در خودم جمع شده‌ام. صداها اذیتم می‌کنند. دلتنگی همه‌ی سال‌ها امشب به سراغم آمده‌. غمگینم که باز همه‌شان را از یاد می‌برم‌. غمگینم و باز غربت بی‌قرارم کرده. بندها بالا می‌آیند و می‌پیچند به دست‌وپایم. فردا برمی‌گردم و باز زندگی از نو.

۰ دانه حرف ۶ قلب

بهشت گمشده‌ای نیست خویش را دریاب (رمز داده می‌شود)

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
طوری پراکنده‌ایم در جهان
که جز کلمات هیچ‌چیز نداریم.
آرشیو مطالب
طراح اصلی قالب: عرفان .در بهار نوری‌ست