صدایش میکردیم بچه. میخواستم ببرمش توی یک غار و جنگلی بزرگ بشود. به جای صحبتکردن میخواستم فقط صداهای عجیبوغریب دربیاورم ببینم خودش چهطور زبان یاد میگیرد. میخواستم بپیچمش توی پوست خرس، شبها بنشینیم در دهانهی غار و جبار را در آسمان نشانش بدهم. فراتر از این نبوده خیالاتم.
من بیشتر از آدمبزرگها با بچهها زندگی کردهام. همیشه اطرافم بودهاند. از تولد تا وقتی گوشی دستشان بگیرند و دیگر محلی به ما نگذارند. میدانم که بچه از همان بدو تولد خودش یک آدم است و شبیه هیچکس نیست. بزرگترها دوست دارند مقایسه کنند که کدام زودتر حرف میزند، کدام اجتماعی است و کدام را پدرومادر لوس کردهاند. بچهها در این قیاسها نمیگنجند. بچهها راه خودشان را میروند. گاهی نگاه میکنند به اینکه دیگران دارند چهکار میکنند و به روش خودشان امتحانش میکنند. بچهای که حالا با او زندگی میکنم گاهی انقدر کفریاش میکنم که دعوا میکنیم و سر هم داد میزنیم، بعد هرکدام میرویم توی اتاق خودمان و آرام که شدیم، مدادرنگی میبرم و نقاشی میکشیم. بچهای که هفتهی پیش خانهشان بودم، به نقاشی علاقه نداشت. کمی صحبت کردیم و دیدیم هردو اسبها را دوست داریم. مرا به اتاقش برد و اسبهایش را معرفی کرد. برادرم دو قناری در خانه دارد که اسمشان را گذاشته زیزو و دیهگو و میخواهد بستر مناسبی برای گسترش این خانواده فراهم کند. بچهها پیچیدهاند، منحصربهفردند، در یک کلام انساناند، نه کمتر. مثل آن آدمی هستند که یک روز میبینی و دستش را میگیری میبری توی یک خانه و باید با او زندگی کنی، بشناسیش، نیازهایش را بدانی، مسئولیتهایت را در قبالش بدانی و برای اینکه کمتر همدیگر را اذیت کنید، سازش کنی. آمدن بچه، ایجاد یک ارتباط در نسبتی دیگر است. یک ارتباط بیمانند، ناشناخته و نامعلوم. من همیشه خواستهام تجربهاش کنم.
تو آرزوی دورودراز من نبودی. شروع خوبی نبود احتمالاٌ برای صحبت مادرانه. اما قرار نیست ذکر تو آنی مرا شوقزده کند و از من محبت بپاشد با خیال مادربودن. مادری چندان رویایی نیست و من نمیخواهم تو مسیح در قنداق باشی و من قدیسهای با هالهی نور. تو را واقعی دوست دارم و تو را آنطور که با منی دوست دارم. از رویاپردازی دست کشیدهام. من فکر نمیکنم اگر عصری در خانهای با هم باشیم، چه کار میکنیم. اگر وقتی تو با من باشی، همین خوب است و آن وقت با هم فکرش را میکنیم. همیشه میدانستم، اگر احتمالی از بودن تو هست، من باید از حالا برای آن آماده باشم. مثلاً اینکه زندگیهای مادرانه را مطالعه کنم. به چیزهایی که از خود من بزرگتر است، بیشتر توجه کنم، مثلاً محیط زیست، مثلاً قصههایی که فقط مامبزرگ بلد است. و تو اینجایی، نیمهشبهایی که زمزمه میکنم موقع کار. در آن قسمت من که اوسنههای خراسانی یاد میگیرد، حق و حقوقش را از کارفرما طلب میکند، آشپزی میکند، لباسها را تعمیر میکند، سعی میکند از پس ترسش از حیوانات بربیاید. یک قسمتی از من سعی میکند طوری باشد که قابل زیستن باشد با تو.
وقت عجیبی پیش آمد این نوشته. غصهای ته وجود من دارد چرخ میخورد. آن هفته آقایی مطلبی نوشته بود که چهطور زنی که مادر است و همسر است میتواند موفق بشود. بعد به کسی میگفتم که حرفزدن و فکرکردن دربارهی زن همیشه همراه پیشفرض مادری است و از آن طرف، وقتی مردی را در جایگاه اجتماعیاش، خارج خانواده میبینیم که مدیر است، پلیس است، پزشک یا کارمند، کسی چندان به پدربودن او فکر نمیکند. من واقعاً ترجیح میدهم وقتی مریضی، بابا بماند پیش تو. هرجا که زنی میخواهد برود، التزام مادربودنش جلوتر میرود. هرپلهی پیشرفت زیر پایش لغزان است که اگر مادر بشوی و نتوانی بیایی سر کار، نتوانی پایاننامهات را جمع کنی، دیگرانی که اجازهات را دارند شاید نگذارند،... اگر تو بیایی و من مجبور بشوم همهچیز را بگذارم کنار چون بابا مجبور است برود سرکار و من مجبورم بمانم خانه؟ اگر به خودم بگویم پیش تو ماندن میارزد و همهی زحمتهای هدر شده، همهی این چیزهایی که با چنگودندان حفظشان کردهام، همهی زندگیای که پشت سر گذاشتهام را بند کنم به وجود کوچک تو، بابا هرچه درمیآورد باید بگذارد کنار برای جلسات روانکاوی نوجوانیات. چهطور میتوانم این همه بار روی دوش تو بگذارم؟ بعدش چه؟ بعد که بزرگتر میشوی و وابستهی من نیستی، جایگاه حرفهای از دست رفته را به من برمیگردانند؟ یا باید از هیچچیز شروع کنم یا بند ببندم به پایت که پست تنها هدف و معنای زندگی من بودن را ترک نکنی.
اگر من بدون تو باشم، کسی به من فکر میکند؟ کسی جایی در اینجا برای منِ بدون تو در نظر گرفته؟ آنوقت به من دستمزد برابر میدهند؟ اگر من زنی باشم که میتواند از صبح زود تا آخر وقت کار کند، امکانات دیگر همحرفههای مرد را در اختیار من میگذارند؟ کسی فکر کرده که من شاید نتوانم تو را داشته باشم و شاید نخواهم و جهان من آن موقع چه شکلی میشود؟ خیلی وقتها فکر میکنم در این دنیایی که ساختهاند، هیچ گوشه جایی برای من نیست.
آخر شبها که در سکوت به کارهایم میرسم و لبهایم به زمزمهای تکان میخورند، غصهای در من میچرخد. حس میکنم خالی شدهام. خودم را میبینم، پاکت اگناگ توی دستم، نشسته زیر برف زمستان پارک مرکزی، حرف میزنم با بچههایی که شاید هیچوقت نباشند.
خ. به دعوت احسان